Saturday, October 26, 2013

داستانهاي خيالي جذاب: زن نامرئی 162

داستانهاي خيالي جذاب: زن نامرئی 162
سلام
به نظر منم می تونه داستان جالبی باشه
توی داستان شیدای شیمیل هم از گی نوشتی. اینم می تونه مثل اون باشه و باید این رو توجه داشته باشی که بعضی از مخاطبان سایت گی و یا بایسکشوال هستند و انتظار دارن یک داستان متناسب با سلیقه خودشون بخونن
از همه زحماتت ممنون و امیدوارم در ادامه موفق باشی دوست عزیز

Wednesday, August 22, 2012

داستانهاي خيالي جذاب: مامان ! خاله ! زشته

داستانهاي خيالي جذاب: مامان ! خاله ! زشته
سلام
داستان شروع خوبی داره. امیدوارم همینطور ادامه پیدا کنه
اولش فکر کردم تک قسمتیه. چون شماره ی قسمت نداشت
مرسی

Tuesday, December 01, 2009

ماجرای زن لخت حاج آقا و مرد نابینا

یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و می ره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده. دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه می ره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست. بنابراین با خیال راحت همون جور لخت و پتی می ره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش می کنه و راه میافته جلو و از پله ها می ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. می گه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید می شه و جواب می ده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینی اش که آوردم خدمتتون

Saturday, November 14, 2009

اطلاعیه

دوستان زیادی ایمیل می فرستن یا توی مسنجر درخواست داستان یا عکس می کنن. باید بگم یا من نتونستم منظورمو خوب برسونم یا فهم اونا کمه. بابا اینا داستانه چرا نمی فهمین؟ چرا بین داستان و خاطره فرق نمیزارین؟ دوست دارین همین داستانایی نصفه نیمه رو هم نزارم؟ یه کم جنبه داشته باشین
برای هیچ کس داستان و عکس نمی فرستم. بی خودی خودتون رو خسته نکنین. هر چی هست همین جاس

Thursday, November 05, 2009

زن دایی زهره

این داستان رو یکی از خوانندگان فرستاده

سلام. من اسمم حمیده. یک زندایی دارم که 48 سالشه و خودمم 19 سالمه. من از کوچیکی بعد از فوت پدرم خیلی خونه داییم میرفتم چون اونا بچهای نداشتند. به علاوه اونا منو خیلی دوست داشتند. من 9 سالم بود که پدرم فوت کرد و تقریبا به غیر از روزهایی که مدرسه داشتم بقیه روزها خونه داییم بودم. من با زنداییم خیلی جور بودم و اون منو خیلی دوست داشت. منو میبرد حمام، شبها پیشم میخوابید و.....

تا 16 سالگی که رابطهها کمرنگتر شده بود چون اون منو مردی میدونست. تا اینکه یک سال بعد یعنی زمانی که من 17 سالم بود داییم فوت کرد و غم بزرگی به دل زنداییم نشست. قابل ذکره بدونین زندایی من واقعا زیباست و با اینکه 48 سالشه مثل یک زن 30 ساله میمونه و اندام فوقالعادهای داره. بله میگفتم. مراسم روز به روز میگذشت و غمها کهنهتر میشد. تا این که شب چهلم شد و زن‌داییمو از عزا درآوردن. مجلس که تمام شد مامانم منو صدا زد و گفت:

- زن‌داییت گفته که حمید امشب اینجا باشه.

منم که اصلا تو اون حال و هواها نبودم قبول کردم. وقتی مهمونا رفتن زن‌داییم شروع کرد باهام حرف زدن که تو مثل پسرمی و من تو رو مثل پسرم دوست دارم و..... ساعت 11 بود که میخواستیم بریم بخوابیم. تختشون دو نفره بود. زن‌داییم گفت:

- چیزی لازم نداری میخوام برقو خاموش کنم؟

- نه.

- امشبو باید دو تایی رو این تخت بخوابیم تا فردا فکری واسه جای تو کنم. البته به شرطی که مثل بچگیهات شیطونی نکنی.

اینو که گفت انگار یک آتشی تو من روشن شد. آخه من تو بچگیهام خیلی عاشق سینههای زن‌داییم بودم و همیشه اونم اجازه میداد آزادانه با سینههاش بازی کنم. وقتی اومد رو تخت خوابید یک فاصلهی چند سانتی اما زیادو حفظ کرد. منم رفته بودم تو فکر که چی میشه زن‌داییمو بکنم.

تو همین فکرا بودم که خوابم برد... یه دفعه از خواب با یه صدا بیدار شدم. دیدم زهره (زن‌داییم) داره خواب میبینه و گریه میکنه. سریع پریدم یه لیوان آب آوردم و از خواب بیدارش کردم. زیر سرشو گرفتم و بلندش کردم و آبو دادم به دستش و اونم خورد. آبو که خورد و آروم شد برگشت و یه نگاه به من کرد و گفت: راحت باش.

آخه من کاملا بغلش کرده بودم و چسبیده بودم بهش. اون لبخندو که تو صورتش دیدم ناخودآگاه گفتم:

- زهره جون دوست دارم

و یه بوس عاشقانه از روی گونش کردم.

گفتم: محتاجتم، بیا و یه حالی به من بده.

گفت: هنوزم مثل بچگیات پررویی.

بعدم خندید و با خندش رضایتشو اعلام کرد. منم شروع کردم به درآوردن لباساش. به کرستش که رسیدم گفت: این باشه واسه آخر.

رسیدم به دامن مشکی زیباش، درآوردمش...

وای یه شورت سفید توری که اون کس چاقش کاملا دیده میشد. دستمو گرفت و گفت:

- حمید آروم بکنی.

البته بعدا فهمیدم که سر بچهدار نشدنش با داییم دعواشون شده و حدودا سه سالی داییم بهش دست نزده بوده. منم گفتم: باشه عزیزم.

شورتشو درآوردم و اون کس سفیدی که دیدنش آرزوی خیلیها بود رو دیدم... سریع لباسامو درآوردم و روش خوابیدم و کرستشو درآوردم... وای چه سینههایی!!!!! 75 یا 80 ولی خیلی زیبا بود.

لبهای زیبایی از هم میگرفتیم و اون کاملا ساکت بود. اومدم پایین رو سینههاش. اینقدر غرق در سینههاش شده بودم که نفهمیدم چقدر شد و چقدر طول کشید. اومدم نافشو کاملا لیس زدم و نوبت رسید به کس چاق زهره جون. کاملا چوچولشو لیس زدم و کسشو خوردم و آه و اوهای زهره رو میشنیدم که دیگه سکوتشو شکست. پا شد و رو تخت نشست و کیرمو گرفت و کرد تو دهنش... خیلی حرفهای بود... کاملا که شق شد از کمد کنار تخت یه اسپری درآورد و کاملا کیرمو اسپری زد... کیرم سرد شده بود و اون حالت التهاب از کیرم رفته بود. دوست داشتم تا صبح بکنمش و این قدرت رو هم داشتم. کیرمو گذاشتم دم کسش و فشار دادم رفت تو و آهی از دل زهره برخواست. راستش اولین تجربم بود و گرمای کس زهره رو حس میکردم. تنگ بود و کمی مشکل تلمبه میخورد. ولی کمکم باز شد و به سرعت عقب و جلو میرفت. زهره جیغ میزد و لابهلای این جیغها کلماتی رو هم میگفت:

جون... جون... بکن... تندتر... ووی جر خوردم.............و.....

خیلی گرم بود و من احساس خوبی داشتم ولی اصلا از آب کمر خبری نبود و در کمرم چیزی حس نمیکردم. واقعا کس چاقی بود و واقعا سفید و زیبا و از کردنش خسته نمیشدم. پاهاش لبه شونم بود و به سرعت داخل کسش تلمبه میزدم و آه و اوه میشنیدم که حشرمو بالاتر میبرد و بیشتر میکرد.

ناگهان فکرم سمت کون زیبای زهره رفت. انگار آب بود که تکون میخورد و وقتی دستم بهش میخورد فکر میکردم دارم به یک کیسهی آب دست میزنم. شل و سفید و تپل. فکر کنم 20 دقیقهای بود که داشتم کیرم رو تو کس زن‌داییم میکردم.

کیرمو درآوردم. ازم پرسید: چرا درآوردی؟ گفتم راستش کونت...

گفت: درد زیادی داره بعدشم داییت تو این چند سال بهش دست نزده.

میدونستم با اصرار راضی میشه. واسه همین چند تا بوسش کردم و راضیش کردم. اونم کاملا رو تخت دراز کشید و کونشو داد بالا. لای کونشو باز کردم و اون سوراخ زیبا رو دیدم. انگار قلبم اومده بود تو کیرم و کیرم شدیدا ضربان میزد. از آب کسش استفاده کردم و سوراخ کونشو خوب آبکی کردم و کیرمو گذاشتم دم سوراخش. همش میگفت: مواظب باش آروم بکنیها. گفتم باشه.

اول خواستم آروم بکنم که درد کمتر بکشه ولی دیدم نه بابا اینجوری نمیشه. واسه همین با یه فشار جانانه کیرمو کردم تو کونش و از اون لحظه بود که جیغهای جانانهی زهره بلند شد

- وای جر خوردم... دارم از وسط نصف میشم... جون هر کی دوست داری در بیار و.....

منم که تازه گرم این محیط فوقالعاده شدم محکمتر و دیوانهتر کیرمو عقب و جلو میکردم. وای چقد نرم و گرم بود. نمیشه با هیچ جملهای توصیفش کرد. خیلی طول کشید... ولی خبری از آب کمر نبود ولی زهره که فکر کنم یه دو باری ارضا شده بود کاملا رو تخت ولو شده بود و من همینجوری تو اون کون زیباش کیرمو عقب و جلو میکردم و البته واسه زهره هم طبیعیتر شده بود و کمتر جیغ و آه و اوه میکرد. من که پس از یک ساعت سکس مداوم با زن‌دایی زهره احساس کردم دارم کمکم ارضا میشم. کیرمو درآوردم و زهره رو برگردوندم و رفتم و کیرمو گذاشتم لای سینههاش و به سرعت عقب و جلو میکردم تا دیگه کمرم طاقت نیاورد و آبو پاشید روی گردن و صورت زهره جون. هر دوتامون از این سکس طولانی و لذت بخش خسته بودیم و همونجا در آغوش هم خوابمون برد. وقتی بیدار شدم صبح شده بود. دیدم زهره نیست. لباسامو پوشیدم و رفتم طبقه پایین. دیدم واسم یه صبحونهی توپ درست کرده. رفتم بغلش کردم و یه لب ازش گرفتم و بابت دیشب ازش تشکر کردم.

اونم سریع منو بوسید و گفت لذتبخشترین سکس عمرم بود. و با هم صبحانه خوردیم.........

الان بعد از گذشت 2 سال سکسهای ما ادامه داره و هنوز هم عاشق هم هستیم.

واسهی زهره خواستگارهای زیادی میاد و میره. حتی بعضی از مردهای فامیل خودمون هم هستند ولی اون همه رو رد میکنه و میگه: من نیازی به شوهر ندارم چون شوهرم واسه من زندهس و با من زندگی میکنه!

این بود خاطرهی من از یک سکس بسیار عاشقانه!!!!!!!!!!!!!!!!!

Saturday, October 31, 2009

نامزد مامانم


مطلبى رو كه مي خوام براتون بفرستم از ۱۰ سال قبل شروع ميشه. بابام ۱۰ سال قبل مامانم رو طلاق داد. البته قابل ذكره که مامانم هم از اين موضوع راضى بود. من مريم ۱۸ سالمه و یک داداش دارم كه ۱۶ ساله شه و ما همراه مامان ما ساناز كه قبلا گفتم از بابام طلاق گرفته يه جا زندگى مي كنيم. مامانم ۳۸ سالشه و خيلى خوشگل و سكسى است. اندام خيلى زيبایی داره. با سينه هاى بزرگ سايز ۹۵ و كونِ قلمبه. ما تو خونه همه خيلى سكسى هستيم. شب بدونِ لباس مي خوابيم. بدون شورت و كرست. البته من و مامانم، و داداشم هم بدونِ شورت مى خوابه. داداشم هم خيلى سكسى است. كير خيلى گنده داره و من هم سينه هاى بزرگ. كونِ گنده و كس پف كرده دارم. من خيلى دوست دارم با داداشم سكس داشته باشم چون هر شب كير داداشم رو مى بينم كه در هنگام خواب گنده ميشه و من خيلى حشرى ميشم. مي خوام اون كير گنده يه داداشم تو كس و كونم جا بگيره. البته تا به حال سكسى بين ما برقرار نشده. چند وقتى ميشه براى مامانم يه خواستگار مياد. يه مرد ۵۰ سال كه زن هم داره. البته زنش خواستگارى براى مامانم مياد.

البته اين مردِ ۵۰ سال زن دار رو خالم كه ۳۶ ساله شه پيدا كرده. البته مامانم قبول نداره. ميگه من شوهر نمي خوام. اما خالم اصرار داره كه مامانم بايد شوهر كنه. خيلى هم ميگه خواهر تو كير نمي خواى؟ مگه كست كير نمى خواد؟ اما مامانم ميگه من اصلا بعد از طلاقِ شوهرم دیگه كير نمي خوام. بعد از اصرارهاى خالم بالاخره مامانم راضى شد نامزد بشه.

روز جشن نامزدى مامانم كسانى كه شركت داشتن عبارت بودن از من كه مريم هستم، داداشم، خالم، ۲ خواهر نامزد مامانم و زنِ نامزد مامانم و زنِ سابق نامزد مامانم. محفل خيلى سكسى بود. همه لباس هاى سكسى پوشيده بودن. مامانم هم يه دامنِ كوتاه همراه يه بلوز بند دار بدون كرست پوشيده بود.
تو رقص خواهرهاى نامزد مامانم كه ناپدرى من مي شد دامنِشون رو بلند مي كردن. woo هيچ كدومشون شورت نپوشيده بودن. وقتى كه تو رقص دامن ها شون رو بلند مي كردن كون هاى لختشون معلوم مي شد. بعد نيمه شب نامزد مامانم، مامانم رو بغل كرد به اتاق خواب برد. من هم از پشت در كه باز بود همه چيز رو مي ديدم. نامزد مامانم، مامانم رو تو تخت خواب خوابوند و ازش لب گرفتن رو شروع كرد. بعد از اون لباسش رو درآورد و شروع به خوردنِ سينه هاش كرد. بعد از چند لحظه مامانم رو به روى شكم خوابوند، دامنش رو بالا زد و كونشو لخت كرد. كيرشو درآورد. woo چه كير كلفتى!!! خيلى گنده بود. درِ سوراخ كونِ مامانم گذاشت اما مامانم التماس مي كرد: نه كون نمىدم از كس بكنم اما اون خيلى حشرى بود. با يه فشار تموم كيرشو داخل كونِ مامانم كرد و شروع به تلمبه زدن كرد. بعد از ۱۰ دقيقه به ارگاسم رسيد و تمام آبشو داخل كونِ مامانم ريخت.

Monday, October 12, 2009

دخترخواهرم آرزو

این داستان رو یکی از خوانندگان وبلاگ فرستاده


سلام. بیشتر داستان نویسها دروغ مینویسند اما داستان من واقعی هست. اسم من محسنه. 19 سالمه. من یه دختر خواهر دارم به نام آرزو که دو سال ازمن کوچکتره. از بچگی با هم بازی میکردیم. اما حالا دیگه بزرگ شده. چند بار موقعی که می اومدند خونهی ما، موقع نصف شب میرفتم پیشش. تا بهش دست میزدم بیدار میشد و میگفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ من هم بیخیال میشدم و میرفتم میخوابیدم. موقع خواب میرفتم دستمو میذاشتم رو کونش و حال میکردم اما وقتی دستمو بیشتر فشار میدادم بیدار میشد. خیلی زود ازخواب بلند میشد و من هم عصبانی میشدم. پنج شش بار این اتفاق افتاده بود و من رفته بودم سراغش اما نتونسته بودم کاری بکنم. توبیداری هم نمیتونستم بهش بگم که میخوام کونت رو بکنم. اما دو سال قبل من پیشدانشگاهی میخوندم و اون هم دبیرستان میرفت و عصرها مستقیم میاومد خونه ما. یه روز پنجشنبه بود و ما دوتا خیلی با هم حرف زدیم. بعد از مدتی اون گفت تو خونهی زندایی که زنداداش من میشد یه چیزی پیدا کرده. خونه اونا هم طبقه بالای خونه ماست.

- چی هست؟

- قول بده به هیچکی نگی.

- باشه

- یه سیدی سوپره

- بدو بیارش

- میترسم

- نترس خونه نیستن

بعد از کلی اصرار من رفت و سیدی رو آورد. من سیدی رو تو کامپیوتر گذاشتم. شش تا قسمت داشت. من نگاه کردم. اما اون رفت اون طرف. خجالت میکشید. گفتم:

- بیا تو هم نگاه کن.

- من نگاه کردهم.

خلاصه من هم دست کردم تو شلوارخودم و یه جق حسابی زدم. اون روز تموم شد. سیدی رو هم برگردوند سرجاش. فردا موقع خوابیدن بهم گفت:

- جاها رو بندازم؟

- آره

- کجا میخوای بخوابی؟

- تو هال.

- من هم.

یه لبخندی زد و رفت. من هم بلافاصله رفتم. چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. تو هال فقط ما دوتا بودیم. برادر بزرگترم تو اون یکی اتاق بود و داشت کامپیوتر نگاه میکرد. اتاق کامپیوتر ما هم به هال باز نمیشه و اگه کسی بخواد بیاد باید از پارکینگ بگذره و وارد هال بشه. از این طرف مطمئن بودم. فقط یه در میموند که اون یکی زنداداشم که پیش ما طبقه پایین بود هی میاومد از هال میگذشت و میرفت آشپزخونه. میدیدم که اون روز به احتمال زیاد نقشهام عملی میشه. یه نیم ساعتی صبرکردم تا زنداداشم بره بخوابه .بعدش یه کمی به طرفش حرکت کردم. هنگام حرکت تشک و پتو رو هم با خودم میبردم. دیدم طوری خوابیده که کونش به سمت منه. پتوش رو کنار زدم و دستم رو مثل همیشه گذاشتم رو کونش. بدنم داشت میلرزید. کونش خیلی قلمبه به نظر میاومد. چون یه شلوار چسبان و تنگ پوشیده بود که خط وسط کونش رو مشخص میکرد و این منو خیلی حشری میکرد. نور ضعیفی از شیشه بالای در هال که به پارکینگ باز میشد هال رو روشن میکرد و من میتونستم کون آرزو رو بهتر ببینم.یهکم هم ترس داشتم از اینکه برادرم نخواد بیاد تو هال. آماده بودم تا اگه بخواد بیاد سریع از آرزو جدابشم. همینطور دستم رو روی کونش میمالیدم. دستمو بیشتر فشاردادم. فکر میکردم مثل همیشه بیدار میشه و میگه اینجا چه غلطی میکنی؟ اما هیچ واکنشی نشون نداد. فهمیدم که بیداره. دستمو کردم زیر شلوار و این دفعه از روی شورت کونشو میمالیدم. اون هم خیلی از این کار خوشش میاومد. بعدش دستم رو کردم زیر شورت و باز هم مالیدم. پتو رو کشیدم روی هردوتامون. بعدش محکم بهش چسبیدم و همونطور که پشتش به من بود محکم بغلش کردم و کیرم رو از رو شلوار به کونش چسبونده بودم و فشارش میدادم اما شلوارشو نکشیده بودم پایین. بدنش خیلی گرم بود و من از این موضوع خیلی حال میکردم. تا اون هیچ موقع نه در هنگام جق زدن و نه موقع نگاه کردن به سوپر اونطوری حس نداشتم. بعدش محکم بغلش کردم وآبم اومد، ریختم تو شلوار خودم. یهکم سست شدم. حیف شد بیشتر از اینا میخواستم باهاش حال کنم. آخه آب من زود میاد و کاری نمیتونم براش بکنم. برگردوندمش. رفتم سراغ صورتش. دهانشو میمکیدم و چانهاش رو میلیسیدم. بعد هم یکی از پستوناشو از کرست بیرون آوردم و خوردمش. اما حیف که پستوناش کوچیک بودند. آخه من پستونو خیلی دوست دارم. مخصوصا پستون مامانهای تهرانیها رو. ناراحت نشیدها!!!!! دیگه داشت کمکم آه و نالش بلند میشد. هردو دستشو محکم به پستوناش فشار میداد ونمیگذاشت بخورمشون. آخه نمیتونست خودشو نگه داره چون مجبور میشد جیغ بزنه. من هم که دیدم نمیذاره بیخیال شدم. اصلا چشماشو باز نمیکرد، اما حالشو میبرد. دستمو کردم زیر شورتش و کسشو مالیدم. خیس بود و یه بوی خاصی میداد. میترسیدم از کس بکنمش. به همین دلیل با کسش زیاد ور نرفتم. فقط میمالیدمش. پوست دستم موهای خیلی ریز کسش رو حس میکرد. اون موقع نمیفهمیدم که میتونم کسش رو لیس بزنم. بنابراین این کارو نکردم. دو سه دقیقهای ازش جدا شدم تا استراحت کنم. بعدش دیدم دوباره پتو رو از روش زد اون طرف و کونشو محکم داد به طرف من و منو دوباره حشری کرد. مثل اینکه دوباره نوبت کون قلنبش بود. آره مثل اینکه کونش میخارید. چون من هنوز نکرده بودمش و اون هم به خاطر این بود که آبم زود اومده بود. دوباره رفتم پیشش و شورتشو محکم کشیدم پایین. کیرم رو که دوباره راست شده بود رو درآوردم وگذاشتم درکونش. با دستم کونشو لمس کردم تا مطمئن بشم در کونشه. چون میترسیدم کیرم خدای نکرده وارد چاک کسش بشه و بلاهای دیگه سرم بیاد. اما راه کون آزاد بود. من فرقی بین کس و کون نمیبینم چون تا حالا کس نکردم. کیرم رو فشار دادم دیدم تو نمیره. یهکم آب دهانمو سر کیرم مالیدم. یهکم هم درکون آرزو. دوباره امتحان کردم این دفعه هم نرفت. کونش با اینکه خیلی قلمبه بود اما خیلی تنگ بود. یهکم پاهاشو باز کردم و به پشت خوابوندمش و روش دراز کشیدم. کیرم کمکم داشت میرفت تو. خواستم تلنبه بزنم دیدم نمیشه. کیرم خیلی سنگین تو کونش حرکت میکرد. وقتی به عقب میکشیدم خود آرزو رو هم میآورد .به زحمت یکی دو بار عقب جلو کردم و برای بار دوم آبم اومد و تمامش رو تو کون آرزوجان خالی کردم. اون شب خیلی خوش گذشت. آرزو اصلا چشماشو باز نکرد. اما من میدونستم که بیداره و خیلی هم داره حال میکنه. بعدش شلوار آرزو و شلوارخودمو کشیدم بالا. پتوش رو هم کشیدم روش. ازش جدا شدم و کمی اون طرفتر خوابیدم. صبح از خواب بلند شدیم. اصلا به روش نمیآورد که دیشب کونشو کردم. یه لبخند کوچیک زد اما معنیش رو نفهمیدم. چون از اون به بعد یه دفعه هم که تو خونمون خوابیده بود نیمه شب رفتم پیشش. تا دست به کونش زدم بیدار شد و مثل دفعات قبل داد و هوار راه انداخت و گفت:

- مامان! مامان! تو اینجا چیکار میکنی؟

خیلی آروم بهش گفتم: سیس! ساکت!

امابهم گوش نکرد. من هم دیدم راه نمیده برگشتم تو جای خودم و یه جق حسابی زدم. آخه کون کردن هم آخرش اینه که آب آدم میاد که این توی جق هم پیش میاد. همونطورکه میدونید آدم تا وقتی آبش نیومده حال میکنه اما بعد از اومدن دیگه بهترین کس هم جلوت ارزشی نداره. مگه نه؟ برای بیشتر شدن وقت اومدن چیکار باید کرد؟ در ضمن داستان واقعی بود فقط اسماشون رو عوض کردم.

خواهش میکنم داستان منو بدون کم و زیاد تو سایتتون قراربدین. بعدش تو ایمیل بهم بگین که تو کدوم قسمت قرار دادین. اگر هم وقت ندارین یا قرار نمیدین بهم بگین. با تشکر mazi