Sunday, April 26, 2009

خاله زری زن همسایه

نوشتنش یه کم سخته چون هنوز که مدتها از اون موقع می گذره کیرم راست میشه و با کیر شق نمیشه نوشت. خودتون میدونید دیگه ولی خوب دیگه ما خراب رفیقیم!!! چیکار کنیم دیگه؟ جونم واست بگه که یادم میاد وقتی که بچه بودم حدود 4-5 سال شایدم کمتر خونه مون حموم نداشت و ما مجبور میشدیم بریم حمومی سر محله مون. من یا با ننه ام میرفتم یا با زنای همسایه مون. من بچه که بودم خیلی تپل مپلی و خوشگل بودم خلاصه هر زنی که از سر راه می رسید ما رو می بوسید. من اون موقع از این که کسی منو ببوسه بدم می اومد مخصوصا زنای خیکی همسایه مون. بر عکس الان که اگه پیرزن 90 ساله هم ما رو ببوسه غنیمت می دونم. سگ نبوسه هر کی خواست ببوسه. به هر حال داریم تو ایران زندگی می کنیم دیگه منظورمو که گرفتی؟! خلاصه یک روز که حسابی با بچه های بی تربیت کوچه (منظورم همون بچه های کونی چاقاله دارم به زبون همون موقع ها دارم صحبت می کنم) خاک بازی و از این کس شعرا بازی کرده بوددیم خیلی کثیف شدم ننه یکی از بچه ها نمی دونم رفته بود به عباس آقا بده یه دفعه یک راست از در اومد بیرون تا ماها رو دید گفت ذلیل مرده ها چقدر خودتون رو کثیف کردید واستید که باید همتون رو ببرم حموم. آقا ما بچه ها هم که از حموم رفتن بدمون می اومد هر کی از یک طرف در رفت ولی از شانس بد من، ما افتادیم. این کس کش هم ما رو چهار چنگولی گرفت کیرم دهنش البته الان هم میگم چون هنوزم یادمه خارکسه چقد منو محکم گرفته بود. در ضمن باید بگم که این خانوم از اون پول دارا بود و هی النگو و گردن بندشو تو در و همسایه به رخ همه می کشید و تو خونه شون هم حموم درست کرده بودن. آقا این ما را برد حموم من هم کلی زر زر می کردم اونم هی با لحن مهربان همون شکلی که با بچه صحبت میکنن تا خرش کنن میگفت گریه نکن بابک جان الان می شورمت خوشگل میشی. من همین طوری تو حموم واستاده بودم اونم منو سریع لخت کرد چون دیگه کاری نمی تونستم بکنم گریه ام قطع شد. اونم اومد داخل حموم خودشو لخت کرد. آقا ما از بچگی تا یه زن لختو می دیدیم راست می کردیم البته اون موقع نمی دونستم چرا این طوری میشه و خیلی خجالت می کشیدم وقتی راست میشد. این دفعه هم بابک کوچیکه به احترام بزرگتر بلند شد دیدم زری، اسمش زری بود، چشاش یه برقی زد و چشاشو زوم کرد روش. منم چون خجالت کشیدم دستمو گذاشتم روش. شیر دوش رو باز کرد و شروع کرد به شستن ما من چون دستام رو دولم بود اونم هی شهوتی میشد با زور دستمو دور میکرد به بهانه شستن دول ما رو دید بزنه! بعد که حسابی ما رو شست بهتره بگم پوستمو کند منو گذاشت لاپاش تا من در نرم و سر و گردنشو شست. بعد هی لیفو به ممه هاش می مالید و منو به لاپاش فشار میداد. بعد با یک لحن آروم و مهربانه به من گفت: بابک جوون، عزیزم لیفو بگیر و بدنمو لیف بکش گفتم: باشه خاله. لیفو به کمر پشت سینه هاش کشید رفتم سمت کون و کپلش دیدم یه هیری کشید و گفت محکم تر لیف بکش منم نامردی نکردم با تمام توان کونشو لیف کشیدم رفتم سمت سوراخ کونش و از اونجا با لیف رفتم سمت کسش که کلی مو داشت و محکم لیف کشیدم. خواستم برم سمت پاهاش گفت بازم. منم هی کسشو لیف می کشیدم هی می گفت بازم. من نمی دونستم چرا اونجاش تمیز نمیشه! بعد چند دقیقه سریع بلند شد یه حالت و حشیانه منو گرفت و لبمو بوسید و دولمو گذاشت تو دهنش یه کم خوردش بعد به من گفت بیا با هم یه بازی بکنیم گفتم چه بازیی؟ گفت تو لای پاهام میشینی منم برات قصه میگم گفتم من از این بازی خوشم نمیاد. سریع خوابید و دولمو گذاشت تو کسش و هی خودش و منو بالا پائین می برد و برام قصه کدو قلقله زنو تعریف میکرد. بعد ده دقیقه دوباره با هم یک دوش گرفتیم و لباس تنم کرد و منو فرستاد خونه. خونه که رسیدم قضیه رو برای مامانم تعریف کردم اونم گفت توله سگ. یه دونه خوابوند گوشم تا خواست دوباره بزنه در رفتم. اونم سریع لباس پوشید و رفت خونه خاله، همون همسایه مون، دهنشو سرویس کرد. الان می فهمم چرا خاله زری بعد اون ماجرا از محله مون رفت، چون وقتی بزرگتر شدم این قضیه رو برای برو بچ کوچه تعریف کردم بعد کلی کس شعر گفتن بچه ها فهمیدم که زری با بچه های دیگه هم هر کدوم به یک بهونه ای حال کرده. هنوزم که هنوزه گرمی کسشو رو کیرم احساس می کنم. آه دیگه آبم در اومد قصه ما هم سر اومد.

Sunday, April 19, 2009

مادر زن سلام

من محسن هستم و 28 سال سن دارم و به همراه همسرم پريسا که 26 سال سن دارد در يکي از آپارتمان 3 طبقه تهران زندگي ميکنيم.در ساختمان مادر طبقه همکف زندگي مي کنيم و در طبقه دوم پدر و مادر همسرم زندگي مي کنند وما اين واحد را از پدر همسرم خريداري کرديم به همراه هم به خوبي وخوشي زندگي ميکنيم راستي دختر شيطونم را فراموش کردم که نامش نسترن و 8 سال سن دارد و تمام عشق من و همسرم به زندگي از اوست.ماجرا برميگردد به دي ماه پارسال که عمه خانمم که در قزوين زندگي ميکرد فوت شد و ما همگي براي شرکت در مراسم او به انجا رفتيم و بعد از شرکت در مراسم تشیيع جنازه به سمت خانه عمه خانم رفتيم که شب را در انجا بمانيم ولي بعد پريسا همسرم گفت که نسترن امتحاناتش اخر هفته شروع ميشه تو به تهران برو و نسترن را به خانه خودتان ببر تا خواهر ت به درسهاي او رسيدگي کنه و خودت فردا برگرد من هم به همراه پدر که شرايط خوبي نداره اينجا ميمانيم.من هم قبول کردم و به همراه نسترن خواستم به تهران برگردم که دخترم با گريه زياد ميگفت من بدون مامان برنميگردم از طرفي همسرم نه ميتوانست که بچه را راضي کند و نه خودش درست بود که انها را که داغدار بودند را تنها بگذاره. بعد مادر خانمم که نسترن او را به اندازه مادر خودش دوست داره گفت: من به همراه محسن و نسترن به تهران ميرويم فردا دوباره با هم به قزوين مياييم نسترن که فهميد مامان بزرگش با مامياد کمي ارام شد و راضي به حرکت شد. ساعت نزديک 8 بود که ما حرکت کرديم و حدودا 10:30 بود که به خانه رسيديم در اپارتمان را باز کرديم که به همراه بچه و مادر زنم که مينا نام دارد به خانه انها برويم مينا خانم يا به اصطلاح دخترم ماماني دست نسترن گرفته بود که به سمت واحد انها برويم که به يکباره روي پله پاش ليز خورد و با ساق پا با شدت کمي روي پله خورد من به سرعت به سمت او دويدم و بعد به همراه دخترم او را به بالا برديم مينا خانم کمي درد پا داشت و ولي براي اينکه نسترن گرسنه بود براي او کمي غذا درست کرد و من هم به حمام رفتم و دوش گرفتم و خستگي راه را از تن بيرون کردم. ساعت نزديک 12 بود و نسترن خوابش برده بود من داشتم از تلويزيون فوتبال تماشا ميکردم که يکباره مادرزنم از اتاقش مرا صدا کرد رفتم سمت اتاق در زدم و بعد انرا باز کردم مادرزنم با يک پيراهن بلند که تا سر زانوش بود و يک شلوار که ان هم خيلي گشاد بو د روي لبه تخت نشسته و به من گفت: محسن اين پماد را روي ساق پايم ميمالي بي صاحب دردش نميگذاره بخوابم من هم پماد پيروکسيکام را گرفتم و به ارامي شروع به ماليدن روي ساق مينا خانم کردم. او هم شروع به تعريف کردن از عمه خانم خدا بيامرز کرد که اره: موقعي که من تازه با اقا رضا ازدواج کرده بوديم خيلي به حجاب من گير ميداد و اقا رضا چون او خواهر بزرگش بود و احترامش واجب مرا سرزنش ميکرد... اخ مادر جون يواشتر خيلي درد داره. من هم با زيرکي خاصي گفتم که : عيبي نداره ماماني اينها از عوارض پيري زود رسه مادر زنم که تازه 48 سالش بود و از لحاظ ظاهري حتي 40 سال بهش نميامد گفت حالا بذار اقا رضا بياد بهش بگم به زنش گفتي پير. من گفتم اي بابا اقا رضا خودش بايد کم کم به فکر دوميش باشه حيفه تازه اول چلچلشي. بعد هردو زديم زير خنده و مينا خانم نيشگوني از پام گرفت وگفت: ديگه داري خيلي پرو ميشيا من بدون توجه به حرفش چون صبح خيلي کار داشتم مراحل اخر ماساژ را انجام ميدادم که يکباره مينا خانم گفت: ولي گذشته از شوخي براي يک زن هيچي مثل اين بد نيست که مردش دنبال کسي ديگه باشه حالا يه چيزي ميگم بين خودمون بمونه زري خواهرم ميگفت هفته پيش از خونه ميره بيرون و قتي برميگرده ميبينه اشکان پسرش که خودش يکساله ازدواج کرده يه دختر را اورده توي خونه .. من زياد تعجب نکردم چون از احوالات اين اقا اشکان با خبر بودم ولي به خاطر حفظ ظاهر قضيه هم که شده گفتم : نه بابا عجب ادميه اين اشکان فکر نميکردم اين قدر نامرد باشه و بعد مادر خانمم گفت : مادر جون تو خودت ادمي خوبي هستي همه را با خودت مقايسه ميکني من هم گفتم :لطف داري اما ماماني رابطه زناشويي يه رابطه دو طرفه هست يعني زن و شوهر بايد از هم ديگه به يه درک متقابل رسيده باشند که نيازهاي همديگر را بدونند يعني همان قدر که من به عنوان يه مرد نبايد چشمم دنبال کسي باشه زنم هم بايد با درکي از نيازهاي من نداره وبا رسيدگي به انها اجازه اينکار را به من نده.....صداي خنده مينا خانم من را به يکباره به خودم اورد که داشتم براي تشريح مسئله خودمو مثال ميزدم مادرخانمم با زيرکي خاصي پرسيد : حالا پريسای من به نيازهات رسيدگي ميکنه يا نه؟ ...... و دوباره با صداي بلندي خنديد من که از خجالت سرخ شده بودم از حرفي که زده بودم به شدت پشيمان بودم به ناگاه احساس کردم فضاي اتاق ضربان قلبم را دو برابر کرده و احساس خفگي ميکنم مشابه اين فضا را فقط در شبي داشتم که براي اولين بار پريسا پهلويم خوابيده ومن اصلا روم نميشد نگاش کنم چه برسه به اينکه به او دست بزنم و ولي پريسا بدون اينکه به من توجه داشته باشه لباسهايش را در اورد و گفت : من عادت دارم شبها با شورت ميخوابم و پشت به من در حالي که باسنش را قمبل کرده بود خوابيد ومن..............بگذريم چون ميخواهم در صورت رضايت دوستان ازاين خاطره اون خاطره را به صورت جداگانه بنوييسم برگرديم به مو ضوع خلاصه فضاي اتاق کاملا مرا ياد ان شب مي انداخت مينا خانم که احساس ميکردم يک مقدار لحن بيانش عوض شده بود گفت: ولي مطمئن هستم که که اگر خودت هم بخواي سمت کسي بري نتوني چون پريسا برايت رمق نمي گذارد من که کم کم خجالت را کنار گذاشته بودم گفتم : شما از کجا اينقدر مطمئني که اين حرف را ميزني او گفت : ما از وقتي پريسا نوجوان بود نگرانش شده بوديم جون چند بار که من سرزده وارده اتاق مي شدم ميديدم مشغول خود ارضايي است به رضا اطللاع دادم و ما اورابه يک دکتر متخصص نشان دادیم چون فکر ميکرديم که او دچار يک مريضي است که به همچين کاري دست ميزنه ولي دکتر گفت که او سلامت کامل دارد و فقط از همسالان خود شهوت بيشتري را داراي ميباشد که ان با ازدواج رفع خواهد شد از ان روزبه بعد ما هميشه نگران او بوديم که نکند کاري دست ما بدهد که باعث سر شکستگي ما در فاميل اشنا شود و موقعي که تو به خواستگاريش امدي ديگر خيالمان از اين مسئله راحت شد و بعد مينا خنده اي کرد وگفت : رضا ان اوايل که شما ازدواج کرده بوديد به من ميگفت حتما اين دختره صبح تا شب از محسن طلب رابطه جنسي داره که اين بدبخت اين قدر لاغر شده بيچاره جوان مردم .بعد هردو خنده ي کرديم و من گفتم که ولي بيچاره اقا رضا حتما چيزي گيرش نمياد که اينقدر چاق مونده و با صداي بلندي خنديدم و بلند شدم که به سمت اتاق خودم بروم که بخوابم که يکباره دستي از پشت دور کمرم حلقه شد و گفت : رضا از اولش هم در رابطه ما سرد بود و من ناراضي بودم (دروغ نميگم خودم هم تعجب کرده بودم که مادرزنم داره با من همچين کاري ميکنه چون اون با اينکه حجاب خوبي نداشت اما واقعا هميشه رعايت ميکرد و حتي به سختي بامن که دامادش بودم دست ميداد ) رو به اون کردم وبا صدايي که لرزش عجيبي پيدا کرده بود گفتم : مينا خانم داري چيکار ميکني خجالت بکش و با دستم مشغول باز کردن دستانش از دور کمر شدم او گفت محسن تو رو خدا خواهش منو رد نکن تو داماد مني ما به هم محرمي من که از تو چيزي نميخوام فقط يکم با همديگرحال کنيم من قول ميدم کسي از ماجرا با خبر نشه ......من که سرم داشت سوت ميکشيد از اين شهوت مادرزنم و تازه به راز شهوت زياد پريسا پي ميبردم گفتم : واقعا فکر نميکردم همچين ادمي باشي من که خجالت کشيدم و بعد به سرعت به سمت در رفتم به بيرون اتاق رفتم و در را به هم کوبيدم.واقعا من بيدار بودم و مادر زنم اين پيشنهاد را به من ميداد اين تمام فکري بود که تمام شب من را به خود مشغول کرده بود روي تخت خود دراز کشيده بودم که حدود 3:30 شب بود حالت عجيبي داشتم و کم کم ارام شده بودم به يکباره فکر لحظه اي که مادرزنم مرا سمت خود کشيد و به سينه هايش چسباند افتادم و به ناگه شهوتي سراسر وجودم را فر گرفت و با خود گفتم من که اين پيشنهاد را ندادم تازه او راست ميگه ما که نميخوايم همديگه را بکنيم در حد يک عشقبازي که به هم محريم با همين فکرا خودمو را راضي کردم و به اتاق مينا رساندم در را به ارامي باز کردم واي خداي من چه ميديدم مادر همسرم مانند خود همسرم شبها لخت ميخوابه و به حالت پشت روي تخت خوابيده و و چادري که روي خود کشيده کنار رفته و من شورت اورا ميديدم لپهاي باسنش من را وسوسه ميکرد به ارامي در را بستم و نزديک تخت شدم و خيلي ارام چادر را از روي بدنش کشيدم به همانطور روي مادر زنم خوابيدم يک لحظه به سختي نفس کشيد و گفت رضا صد دفعه گفتم از پشت نکن بابا جنده خياباني که نيستم بعد به يکباره از خواب پريد و متعجبانه به من نگاه کرد تمام حرفاي که براي قانع کردن به خودم ميزدم به يکباره از ذهنم رفت و سرخ شدم مينا با صدايي به همراه لذت گفت : چي شده غيرتت خوابيد من که گفتم به کسي نميگم من که سرخ شده بودم گفتم : تقصير خودت بود ماماني کير من خواب بود خودت بيدارش کردي خودت بايد بخوابونيش کفت: مخلصشم هستم بذار شورتم را در بيارم و من از روش بلند شدم و خانم شورتشو دراورد و رو به من خوابيد و گفت شنيدم مادرت از شير زود گرفتت ميخوام امشب تلافي کني و با دست زير پستانشو که از سايز مناسبي برخودار بود را گرفت و به سمت من اشاره ميکرد من سريع پريدم روش با چه ذوقي مشغول خوردن شدم بعد از گذشت دقايقي سرم را به زير گردنش بردم و حالا نخور کي بخور انقدر مکيدم زيرگردنش را که بعدها زنم ميگفت اين بابا رضا خجالت نميکشه اينقدر زير گردن مامانم را مکيده قرمز شده نميگه کسي ميبينه زشته . خلاصه ديدم کم کم داره ابم مياد به مينا گفتم بذار من کيرم را در بيارم : اقا رضا يه اسپري چيزي نداره بمالم روي کيرم گفت : :بذار برم ببينم همونجوري لخت بلند شد داخل کمد با يک پماد برگشت گفت اسپره نداره اين کارتو را ميندازه من گفتم اشکال نداره بيا بخواب خوابيد گفتم از جلو بگذارم عيبي نداره ديدم داره من من ميکنه گفتم : نخواستيم بابا گفت : ناراحت نشو از تو کشو کاندوم بردار بعدا هر جا خواستي بکن من هم از کشو زير تخت يک کاندوم برداشتم و مشغول شدم که يکباره دراتق به صدا دراومد من خشکم زده بود نميدانستم چيکار کنم مادرزنم اشک توي چشمش جمع شده بود يعني کي مي توانست باشه من به ارامي از سوراخ در نگه کردم ديدم واي نسترن که از خواب پريده و وقتي ديده تنهاست ترسيده و اومده پيش ماماني . مادرزنم گفت لباسهات را بردار پشت در وايسا من در را باز ميکنم نسترن اومد داخل تو از پشت سرش برو بيرون بعد در را بازکرد گفت : جانم ماماني نسترن گفت : ماماني بابام نيست مينا گفت حتما رفته پايين بخوابه نسترن گفت من خواب بد ديدم ميخوام بيام پيشت بخوابم مينا که اصلا راضي نبود گفت : حالا نميشد همون بيرون بخوابي و سپس دست نسترن را گرفت اورد تو و من از ان ور رفتم بيرون تا صبح به بخت خود نفرين ميکردم.