Thursday, October 27, 2005

پریا

دو سال پیش که سال دوم دانشگاه بودم بعد از مدتها قهر دایی و زن دائیم و دخترشون اومدن شهرستان خونه ی ما. تقریبا اواخر خرداد بود. از همون لحظه ورود بدجوری دختر دایی رفت توی دلم. حالا بعد از هفت و هشت سال قهر و جدایی که بین خانواده های ما بود اون در سن 17 یا 18 سالگی چنان زیبا و جذاب و طناز شده بود که مرا به یاد افسانه ها و دنیای پریا می برد. راستی از پریا گفتم. اسم این دختر دایی ما هم پریاس. دختری با قدی تقریبا بلند و کشیده صورتی سفید و چشمایی درشت و مشکی. موهای بلند که تا روی کمرش می رسید. سینه ای پهن که به راحتی می تونستی پستونای تقریبا کوچیکش رو از روی لباس دید بزنی. از پاها و ساق ها و باسنش دیگر نگو و نپرس. در یک کلمه می تونم مینیاتورهای داخل بعضی از بشقاب ها رو براتون مثال بزنم. از همون لحظه ورود سعی می کردم طوری که دیگران نفهمند با لوس بازی و مزه پرونی خودم رو به اون نزدیک کنم. اما امان از این زن دایی بددل که با اخم کردنها و چشم پرونیهاش به او سعی می کرد که او به من توجهی نکنه. این هم به دو دلیل بود: اول اینکه می گفت پسری مهندس و پولدار از اون خواستگاری کرده و دوم اینکه می ترسید مادرم سعی کنه با همکاری من تلافی این قهر طولانی با برادرش رو از دل زن دایی دربیاره. به هر حال روز اول ما به غیر از یک احوالپرسی ساده و رد و بدل کردن چند نگاه معنی دار نتونستیم کاری بکنیم. فرداش قرار شد که برای تفریح بریم به نقاط دیدنی و ییلاقی شهرمون. من هم صلاح دیدم که در طول این مدت که بیرونیم از پریا فاصله بگیرم تا حساسیت های زن دایی کم بشه. پس در طول مدتی که بیرون بودیم من فقط برای ناهار خوردن به پیش خانواده برگشتم و بقیه مدت مشغول حال و احوالپرسی با دیگر دخترای دلبر اونجا بودم هر جا یه دختر خوشگل می دیدم می افتادم دنبالش تا یه جای خلوت باهاش هم صحبت بشم و یه شماره تلفنی رد و بدل کنیم و در همین حین هم نزدیک بود توسط مامورین دستگیر بشم که با فرار به موقع به خیر گذشت. خلاصه وقتی شب به خونه برگشتیم همه اونقدر خسته بودن که بعد از صرف یه شام سبک تصمیم گرفتن بخوابن. از بس هوا گرم بود قرار شد آقایون توی ایوان و خانمها داخل اتاق بخوابن. بعد از پهن شدن رختخواب ها چراغ های ایوان خاموش شد. اما یه مدتی از داخل خانه نور بیرون می تابید تا اینکه اونم خاموش شد. طولی هم نکشید که خروپف بابام و داییم به آسمون رفت. اما من خوابم نمی برد چون همش تو فکر پریا بودم. توی همین حال تشنم شد. بلند شدم برم سر یخچال آب بخورم از کنار اتاق خواب که رد شدم دیدم فقط مامانم و زن دایی خوابیده بودن. چون چراغ خواب روشن بود و به راحتی دیده می شدن. اما از پریا خبری نبود. یه نگاه به پذیرایی کردم. اون جام نبود پس می موند اتاق من. آروم از لای در نیمه باز یه نگاه به داخل اتاقم انداختم. از نوری که از پنجره اتاق خواب بیرون می زد تا حدی می تونستم توی اتاقم رو ببینم. بله پریا خانم توی اتاق من به خواب نازی فرو رفته بود. (چند شب بعد از مامانم پرسیدم چرا پریا تو اتاق من بود گفت: وقتی من و زن داییت مشغول حرف زدن شدیم پریا خسته شد و برای دیدن کتابات به اتاقت رفت و وقتی رفتیم دنبالش که بیاد پیشمون بخوابه دیدیم همون جا خوابش برده و به اصرار من زن داییت بیدارش نکرد و گذاشت همون جا بخوابه) خلاصه وقتی دیدم همگی خوابیدن و پریا خانم هم تو اتاق منه گفتم غفلت باعث یک عمر پشیمانی است. آروم و بی صدا از لای در نیمه باز وارد اتاق شدم و در رو بستم. چون خیلی تاریک بود و چشام جایی رو نمی دید رفتم طرف میز مطالعه و چراغ مطالعه کوچیک روش رو روشن کردم. چون در رو بسته بودم خیالم راحت بود که کسی متوجه نور نمی شه. از طرف دیگه این کار یه حسن داشت و اون اینکه اگه پریا بیدار می شد می تونستم عکس العملشو از دیدن من تو اتاق ببینم. وقتی برگشتم که اونو ببینم وای وای وای... که چی دیدم واقعا جای همتون خالی اون مثل الهه ناز روی یه پتوی تا کرده گوشه اتاقم با یه تاپ بنفش نیمه باز که از بالاش می شد به راحتی بالای سینه های سفیدشو دید و یه دامن مشکی کوتاه که تا روی زانوش رو پوشونده بود از پهلو طوری که پشتش به من بود به خواب نازی فرو رفته بود و هیچ عکس العملی از روشن شدن چراغ نشون نداد. دیدن این صحنه چنان منو گیج و منگ کرده بود که یه لحظه فراموش کردم کجا هستم. اون ساقای سفید و خوش تراش و اون سینه های زیبا و ملوس و اون کون قنبل و کشیده من رو می برد به عالمی که فقط توی خواب می شد دید. توی اون هوای گرم که خر تب میکرد من از شدت سرما مثل بید میلرزیدم و نمی تونستم تکون بخورم. شاید علتش ترس از بیدار شدن پریا بود و لو رفتن ماجرا. نمی دونستم چکار کنم. اما اون مظلوم تاریخی کشور ایران به کمکم اومد (کیر رو میگم) چنان بی تابی میکرد و خودشو به در ودیوار شلوار و رونام می کوبید که فکر کردم داره خودکشی میکنه. حالا حسابی هم گریان شده بود و اشکاش که از التماس و بی طاقتیش بود حسابی خیسم کرده بود. تصمیم گرفتم بهش کمک کنم پس به حرفاش گوش دادم. به قول سعدی عقل گوید نرو که نتوانی عشق (کیر) گوید که هر چه باداباد. رفتم طرف تختخوابم و یه پشتی برداشتم و چراغ مطالعه روخاموش کردم و در فاصله یک متری از پریا دراز کشیدم اما حسابی یخ کرده بودم و می لرزیدم. یه کم که نفسم جا اومد آروم و یواش پامو به طرف اون دراز کردم و به ساق پاش مالیدم. یه تکونی خورد که قلبمو از جا کند. چشامو بستم و منتظر داد و بیداد اون شدم. اما چند لحظه ای گذشت و خبری نشد. آروم چشامو باز کردم یه کم که به تاریکی عادت کرد دیدم از جاش تکون نخورد. این دفعه با جرات بیشتری پامو به ساق پاش کشیدم. هیچ حرکتی نکرد. همون طور یواش یواش پامو بالاتر بردم تا به نزدیکی زانوش رسید. دامن تنگش که لای پاهاش گیر کرده بود اجازه نمی داد پامو به رونای لختش بمالم. از روی دامن با پام شروع به مالوندن اون رونای گرم کردم تا رسوندمش لای کونش. جاتون خالی پام که تا حالا از شدت سرما یخ کرده بود انگار به سرچشمه حرارت و گرما رسیده خودش رو میون اون قنبل کوچیک سعی می کرد جا بده تا کمی گرم بشه. دیگه حسابی بی طاقت شده بودم. کیرم داشت گرمکن و شورتمو پاره می کرد. پامو عقب کشیدم و آروم آروم خودمو بهش رسوندم. هرچی بیشتر بهش نزدیک می شدم گرمای بیشتری تو تنم می ریخت. دیگه صدای نفس های آرومشو می شنیدم. حالا خیلی بهش نزدیک بودم اما می ترسیدم بهش بچسبم. ضربان قلبم تند و تند می زد. نفسام بریده بریده شده بود و دهنم خشک و تلخ. یه کم که حالم جا اومد دستمو گذاشتم روی باسنش و بگی نگی یه ذره فشار دادم و از روی دامنش آروم به پائین کشیدم. هر لحظه منتظر بودم عکس العمل نشون بده اما خبری نشد. جراتم بیشتر شد. وقتی دستای سرد و یخ زدم به انتهای دامنش که تا روی زانشو بود رسید سعی کردم دستم رو زیر دامنش کنم اما همون مشکل پاها پیش اومد. دامن لای زانوهاش گیر کرده بود و اجازه نمی داد دستامو از زیرش بالاتر ببرم. سعی کردم دامنو از لای پاهاش بیرون بکشم. وسط دامن رو گرفتم و یه ذره یه ذره به طرف خودم کشیدم. هر چی دامن بیرون تر می اومد کیرم سفت تر و سفت تر می شد تا بالاخره دامن از لای رونای قشنگش آزاد شد. یه ذره دامنو به طرف بالا کشیدم. توی اون تاریکی مطلق می تونستم سفیدی پائین روناشو ببینم. دستمو زیر دامنش بردم. واقعا از ته قلب می گم جاتون خالی. گرما و نرمی اون منو می برد تا اوج آسمون. چنان به وجد اومده بودم و آب دهنم در اومده بود که تند و تند آب دهنم رو قورت می دادم. مثل اینکه هلو می خوردم. همینطور دستمو بالا و بالاتر می بردم هرچی بالاتر نرمی و گرما بیشتر. تا اینکه دستم خورد به چیزی از جنس تور... بله داشتم شورتشو که کم از نرمی پوستش نداشت لمس می کردم. سعی کردم از کنار اون حریر نازک دستمو بکنم تو قنبلش اما تنگی اون اجازه نمی داد از کنار روناش وارد بشم. یه کمی از روی شورتش با قنبلش بازی کردم. از لمسی که کردم فهمیدم قنبل های صاف و کشیده ای داره. وای که چه کیفی داشت. دیگه طاقتم طاق شده بود. دست بردم و دامنشو بالاتر بردم. کاملا قنبلاش بیرون افتاد. همونطور نفساش آروم بود و تکون نمی خورد اما بفهمی نفهمی یه کمی می لرزید. یواش دست بردم و انگشتم رو از بالا تو شورتش کردم و یواش اونو به طرف پائین کشیدم. یه ذره که پائین اومد از اون دستم هم کمک گرفتم و یواش یواش اونو پائین کشیدم .اونقدر پایین آوردم که تمام کونش بیرون اومد. دست بردم و لای قنبلشو دست کشیدم. مثل کوره پر حرارت بود. تونستم سوراخ کونشو پیدا کنم اما تا خواستم دست بکشم فوری برگشت... یه دفعه همه چیز رنگ عوض کرد. کیرم با تمام سرعت سقوط کرد و با سر به پایین افتاد و خودشو مخفی کرد و من رو تنها گذاشت. قلبم تند تند می زد. نفسم در نمی اومد. خودمو جمع جور کردم و منتظر جیغ پریا خانم شدم. نمی دونم اینا چقدر طو ل کشید اما خبری نشد. چشمای بستمو باز کردم دیدم فقط از پهلو به پشت برگشته و حالا صورت قشنگ و با نمکشو می دیدم. دیگه ترسم ریخته شده بود چون اگه قرار بود چیزی بشه تا حالا شده بود. با جرات بیشتر خودم رو بهش چسبوندم. کیرم دوباره خودی نشون داد و خودشو به رونای پریا می مالوند و برای دوستی و آشنایی با اونا ابراز تمایل می کرد. تو این دو روز آرزوی یه بوس از لبای اون الهه ناز به دلم موند بود. حالا وقتش بود سرمو که حالا تقریبا کنار سرش بود بلند کردم و یواش به اون صورت واقعا ناز نزدیک کردم و از گونه های نازش یه بوسه آبدار چیدم. حالا می دونستم بیداره اما من که از خجالت نمی تونستم چیزی بگم. مطمئنا اونهم از من بدتر. لبامو رو لباش گذاشتم و یه بوسه آبدار ازشون چیدم. این بوسه منو آروم نکرد. دیگه حسابی حشری شده بودم. این دفعه لبامو رو لبای شیرین و نرمش گذاشتم و آروم و یواش شروع به مکیدن اونا کردم. واقعا معذرت می خواهم که نمی تونم اون لذتی رو که من بردم براتون بگم. (امیدوارم نصیبتون بشه) بهر حال تو مکیدن اون عسل های شیرین بودم که نمی دونم چطور شده بود که دستم داشت با سینه های کوچیک و نرمش از رو تاپ بازی می کرد. دستمو پائین آوردم و تاپشو بالا کشیدم و سینه های لختش روبه چنگ گرفتم و شروع به مالوندن اونا کردم. احساس کردم کمبود ویتامین سینه دارم. سرمو پایین بردم و شروع به خوردن اونا کردم. تو دنیا فکر نکنم چیزی خوشمزه تر از سینه باشه. من که هر چه می خوردم گرسنه تر می شدم. دستمو پائین تر بردم و دامنشو که رو ی روناش افتاده بود بالا زدم. وای وای وای... تو اون تاریکی می شد کس قشنگ و کم موشو دید. دیگه نتونستم تحمل کنم سرمو پایین بردم و خواستم که زبونمو لای پاهاش بکنم که یه مرتبه زانو هاشو جمع کرد و اونا روبه هم چسبوند و منو از اون شهد ناب بی نصیب کرد. به هر حال وقتی نتونستم کسشو بخورم یه چند بوس حسابی از روناش و کسش چیدم. بعد آروم تو گوشش گفتم می خوام بکنمت. چیزی نگفت و حركتی نكرد. یه چند دقیقه دیگه باهاش بازی كردم اما كیرم بد جوری بی تابی می كرد. هرچی بیشتر باهاش بازی می كردم و می بوسیدمش كیرم هم بد جوری خودشو به اون رونا می مالید. دیگه چاره ای نداشتم پریا پاهاشو جمع كرده بود و در حالی كه می دونستم بیداره اصلا تكون نمی خورد. پس پاهامو به زیر پاهاش بردم و با یك فشار پاهاشو پایین آوردم. با این حركت من اونم سریع به طرف پهلو غلت زد طوری كه پشتش به من شد. حالا كون پریا از طرف پهلو در حالیكه شورتش هم تا روی زانوش پائین بود به طرف من بود. امون ندادم كاره دیگه ای بكنه. فوری شلوار و شورتم رو در آوردم. باور نمی كنین از بس آب از كیرم اومده بود شورتم چنان خیس بود كه به شلوارم هم سرایت كرده بود. به هر حال كیر رو خیسم به دست گرفتم و با دست دیگه لای قنبلای نازشو باز كردم و با یك لمس كوچولو سوراخ كونشو پیدا كردم و طوری كه كیرم به طرف كسش نره اونو دمش گذاشتم. یه دفعه دیدم بدنش شروع به لرزیدن كرد. نمی دونم شاید اورگاسم شده بود. شاید هم ترسیده بود. شاید هم اولین دفعه بود كه كیر تجربه می كرد. به هر حال یه چند لحظه ای لرزید. بعد از اینكه آروم شد آروم بطوری كه كیرم نلغزه طرف كسش و فردا گندش در نیاد یه ذره بهش فشار دادم. متوجه شدم یه ذره از نوك كیرم تو تنگنا افتاد. عجب كیفی داشت. یه ذره دیگه فشار دادم. تنگنا هم بیشتر شد. فهمیدم كونش خیلی تنگ وسفته. پس کیرمو درآوردم و از آبی كه ازش بیرون اومده بود اطراف كونشو خیس و لغزنده كردم و دوباره با دقت در حالیكه محكم گرفته بودمش بهش فشار دادم. دوباره همون حالت ها تكرار شد. یه ذره محكم فشار دادم. دیدم قنبلاشو جمع كرد. فهمیدم دردش اومده. اونو بیرون كشیدم و یه ذره صبر كردم. دوبار ه اونو دمش گذاشتم و یه ذره یه ذره دادمش تو. نوك كیرم كاملا كونشو تصرف كرد. اون دوباره قنبلشو جمع كرد و بفهمی نفهمی نالید. دردش می اومد. صبر كردم. البته نوك كیرمو كه توش بود و داشت خفه می شد باد میكردم. بعد از چند لحظه دوباره هل دادم. كیرم تا نصفه توش رفت و هرچی فشار دادم دیگه نرفت تو. حالا موقع عقب و جلو رفتن بود. شروع به پمپ زدن كردم و دستمو از پهلو به سینه هاش رسوندم. سینه های كوچیك ، كون تنگ و كشیده و اون پوست سفید واقعا آدمو دیوونه میكرد. حسابی حشری شده بودم. به طوری كه صدای آخ و آوخ آروم پریا هم بلند شده بود و من به زحمت می تونستم صداشو بشنوم. پس خیالم راحت بود كه كسی نمی شنوه. پمپ زدنامو سریع تر كردم. دیگه كیرم داشت شق تر می شد. به طوری كه احساس كردم نوكش داره باد می كنه. حالا موقعش بود. هر چی خواستم خودمو نگه دارم نشد. یه هفت و هشت باری سریع و محكم بهش كوبیدم و یه دفعه كیرم با تمام فشار منفجر شد و جیغ آروم پریا هم بلند شد. به طوری كه احساس كردم بقیه فهمیدن. شاید بیشتر از ده یا دوازده دفعه كیرم خودشو بالا و پائین كرد تا بالاخره تو كون خوشگل دختر داییم خالی شد. بی حال شده بودم. پریا هم كم از من نداشت. چند دقیقه ای كه گذشت كیرمو كه حالا بی حال تر از خودم بود رو بیرون كشیدم و خواستم دوباره از نو شروع كنم. فكر كنم كه پریا هم بدش نمی اومد اما یه دفعه صدای پای كسی رو شنیدم كه رفت تو دست شویی. دیگه نمی شد كه اونجا باشم. تند شورت و شلوارمو پوشیدم و چند بوسه حسابی ازش چیدم و آروم تو گوشش گفتم: عزیزم واقعا دوستت دارم. وقتی بلند شدم كه برم یه صدای ناز و خمار گفت: مرسی ساسان منم دوست دارم. واقعا دلم نمی خواست اون لحظه تموم بشه. اما چه می شد كرد. پشتی روسر جاش گذاشتم و قبل از اینكه اون كه به دست شویی رفته بیرون بیاد آروم درو باز كردم و از اتاق بیرون اومدم و سریع رفتم تو تالار. خوشبختانه دایی و بابام خواب بودن و منم با خیال راحت خوابیدم. فردا سر میز صبحانه مادرم پرسید: پریا جون دیشب تو اتاق ساسان خوب خوابیدی؟ اونم گفت:بله عمه جون. تو عمرم همچین راحت نخوابیده بودم و به دور از چشم دیگران یه لبخند و چشمك ناز تحویلم داد. حالا مدتها از ازدواج پریا می گذره اما دوستی ما سر جاشه و گاهی طوری كه دیگران متوجه نشن با همیم. تازه گیها پریا حامله شده و میگه از تو شدم. من نمی دونم اما اگه واقعا از من باشه خیلی خوشحالم كه پریا روپر كردم

Wednesday, October 19, 2005

هادی

سلام. اسمم هادیه و 22 سال دارم. بابام بازنشسته ارتشه و آخره مذهبی. از یه طرف هم چون نظامیه خونه رو با پادگان اشتباه میگیره یعنی تو خونه حرف حرف اونه. من فقط یه برادر دارم که 3 سال ازم بزرگتره و 6 ماهی میشه که ازدواج کرده. بگذریم... این قضیه که میخوام بگم پارسال اتفاق افتاد. بابام و مامانم میخواستن برن مکه و بابام نمیخواست منو تو خونه تنها بزاره. (واسه پرونده سیاهی که داشتم!!!!) و خونه برادرم رو واسه 20 روز زیستن واسم انتخاب کرده بود. وقتی بهم گفت شوکه شدم.تقریبا ریده شد تو همه برنامه هائی که من واسه این چند روز داشتم. بهش گفتم: آقاجون بی خیال. اونجا نمیشه. همین جا تو خونه می مونم. شبا هم میرم خونه خاله اینا واسه خواب. اونجا رو انتخاب کردم چون زود میشد خاله رو پیچوند ولی خونه داداشه.... آقام قبول نکرد. منم آخرین تیرمو شلیک کردم و گفتم: از نظر شرعی خوب نیست که من با یه نامحرم تنها باشم. آخه داداشم صبحا میرفت سر کار. گفت: نه اتفاقا از نظر شرعی خیلی هم خوبه و همینی که هست. دیگه هم نمیخوام حرفی در این مورد بشنوم. منم گفتم چشم آقاجون و شروع کردم به خوندن: قبــــول قبــــول هر چی که گفتی رو چشمم قبول... یهو داد زد خفه شو دیوس فلان فلان شده. گذشت و روز موعود فرا رسید. تو فرودگاه بهم گفت کلید خونه همراته؟ یهو بدون اینکه فکر کنم گفتم: بله آقاجون. از جیبم در آوردم و دادم بهش اونم گرفت و خندید گفت اینو چند روز بهم امانت بده. تازه فهمیدم چه کسخل بازی درآوردم. بروم نیاوردم. چون از شکست رقیب خیلی خوشش میومد و منم اینو نمیخواستم. ولی از خنده مسخره کننده زن داداشم کفری شدم. تو دلم گفتم ننت گائیدس. با بابا و مامانم خداحافظی کردیم و رفتن و من موندم و داداشم هومن و زنش میترا. اینم بگم از همون بچگي افکار داداشم با افکار من زمین تا آسمون فرق داشت. برگشتیم. بعد از خوردن شام من رفتم سر وقت ضبط و تلویزیون ولی خیلی زود خسته شدم چون 7 تا کانال کیری و چندتا نوار و سی دی مذهبی و... نمیتونست سرگرمم کنه. به ناچار نشستم و زدم کانال 5 مستند حیوانات از همشون بهتر بود. داداشم اینا هم رفتن تو اتاق تا بخوابن. تو دلم گفتم خوش به حالت هومن که شب پیش میترا حوصلت سر نمیره... چند وقتی گذشته بود که در اتاقشون واشد و هومن اومد بیرون که بره دستشوئی. منم که جلو تلویزیون دراز کشیده بودم بهش خندیدم و گفتم: خسته نباشی پهلوون!!! یه چشمکم حوالش کردم. اونم چپ چپ نگام کرد و رفت. صبح بیدار شدم رفتم دستشوئی و اومدم آشپزخونه واسه خوردن صبحونه. میترا سلام کرد و منم جواب سلامشو دادم. نشستم صبحونه رو خوردم تشکر کردم و گفتم: شرمنده من مزاحمتون شدم. باید ببخشین و اونم گفت: آقا هادی این حرفا چیه؟ شما مراحمین و از این حرفا. رفتم تو هال نشستم رو مبل. داشت حوصلم سر میرفت. اعصابم کیری شده بود. گفتم اینجوری نمیشه. بلند شدم لباسامو پوشیدم و گفتم: میترا خانوم من میرم بیرون یه دوری بزنم. یهو گفت: نه آقا هادی هومن گفته نذارم جائی برین. خندیدم گفتم: جائی نمیرم همین پائینم. گفت: پس منم میام. گفتم کجا؟ بشین تو خونه میام. گفت: نمیشه یا منم میام یا زنگ میزنم به هومن. قبول کردم که بیاد. راه افتادیم رفتیم خونه ما. 2 تا کوچه اونورتر. کلید نداشتم زنگ واحد پائینیمون رو زدم اونا هم برام وا کردن رفتیم بالا. حالا مونده بود در اصلی. درش از این دوتائی هاس. درو هل دادم تو ضامن رو کشیدم بالا و در باز شد. گفتم بفرمائین. میترا کپ کرده بود چون اگه این اتفاق واسه داداشم میوفتاد کلیدساز خبر میکرد. آخه از این کارا بلد نیست. رفتیم تو. من رفتم تو اتاقم که چند تا چیز بردارم. میترا هم اومد تو اتاقم. دفعه اولش بود. به علت پاره ای از مسائل شرعي کسی تو اتاقم نمیاد. شوکه شده بود. رو دیوار چند تا عکس از گوگوش و داریوش و... بود. در کمد لباسام باز بود و پشت لباسام عکس سیبل چان بود که دستاشو گرفته بود جلوی سینه هاش. منم واسه اینکه جلب توجه کنه به هوای برداشتن لباس لباسارو زدم کنار و یه تیشرت هم برداشتم اومدم اینور. آروم زیر نظر داشتمش که دیدم بدجوری به عکسه نگاه میکنه. من یه دسته کلید داشتم که خیلی از کلیدهاش به دردم میخورد. مخصوصا کلید در ماشین!! اونو برداشتم و گفتم بریم. رفتیم پارکینگ در ماشینو باز کردم و گفتم: بشین. گفت: میخوای چیکار کنی؟ گفتم هیچی یه دوری میزنیم و برمیگردیم خونه. پشت سوئیچ 2 تا سیم بود زدم به هم ماشین روشن شد. میترا هم با تعجب به کارام نگاه میکرد. ضبطو روشن کردم. رفتیم بیرون. من با سرعت میرفتم و لائی میکشیدم و اونم خایه فنگ کرده بود. بعد از 2 ساعت کس چرخ برگشتیم خونه. تو پارکینگ دستمو گذاشتم رو پاش. اصلا حواسم نبود عادت داشتم دوستامو که سوار میکردم و میترسوندم آخرش دستمو میزاشتم رو پاشون میگفتم خوشتون اومد. گفتم: خوشتون اومد؟ با تعجب به دستم نگاه کرد و سرش رو انداخت پائین و گفت: نه خیلی ترسیدم. سرمو بردم نزدیک صورتش لبامو غنچه کردم و صورتشو بوس کردم و گفتم: پس منو ببخشید. خجالت کشید و گفت: حالا میفهمم چرا آقاجون شمارو تنها نمیزاره. منم خندیدم و رفتیم بالا و اومد تو اتاقم نشست رو تختم. منم گفتم: تا شما اینجائین من یه دوش میگیرم. 2 تا آلبوم داشتم که به کسی نشون نمیدادم چون عکس دوست دخترم توشون بود و اگه آقاجون میدید از کیر دارم میزد. دادم بهش و اومدم برم حموم که پرسید: این دختره کیه؟ منم رفتم نشستم پیشش گفتم: دوستمه. مریم. همین جور که آلبومو ورق میزد منم عکسا رو می دیدم اون دوران (دوستی من و مریم) یادم افتاد. چشمامو بستم و رفتم تو حس. اون هیکل نازش اومد جلوی چشام. نفهمیدم چطور شد که سینه های میترا رو گرفتم آروم فشار دادم. یهو صورتم داغ شد. چشمامو واکردم. میترا زده بود زیر گوشم. نمیدونم چطور شد که قاطی کردم. اون خنده تو فرودگاه یادم اومد. از پشت موهاشو گرفتم کشیدم. گردنش خم شد. آروم گلوشو گاز گرفتم گفت: اه ولم کن و سعی کرد منو هل بده اونور. بد جوری راست کرده بودم. بهش گفتم: هنوزم صورتم داره از درد میسوزه. سروصدا کنی فکتو میشکونم!!! اينو راست گفته بودم ساکت شد. منم شروع کردم به لب گرفتن. بهش گفتم: یادته تو فرودگاه بهم خندیدی؟ کونت میزارم. دوباره شروع کردم به لب گرفتن. از اینور هم سینه هاشو میمالوندم. سرمو آوردم بالا دیدم چشاش قرمز شده. دلم خنک شد. تو دلم بهش گفتم به دینم قسم گریتو نبینم ولت نمیکنم. برش گردوندم رو تخت هنوز چادرش رو سرش بود. شلوارشو تا پائین زانوش کشیدم پائین و شورتشو زدم کنار. با دیدن این منظره کیرم داشت میترکید. دم سوراخشو با آب دهنم خیس کردم. یهو به خودش اومد گفت: آقا هادی ترو خدا ولم کن گفتم: چشم ولی بعد از اینکه آبم بیاد. انگشته شستمو گذاشتم دم کونش فشار دادم. لباشو گاز گرفت. آروم گفت : تورو خدا آروم. گفتم: هنوز شروع نکردم. اشکاتو نگهدار واسه موقعی که کیرمو کردم توت. آب دهنمو ریختم تو دستم و کیرمو مالش دادم. چند بار این عملو تکرار کردم تا آب دهنم تموم شد. دستمو بردم جلوی دهنش گفتم تف کن. اونم آب دهنشو ریخت تو دستم. کیرمو مالش دادم. گذاشتم دم کونش و آروم فشار دادم. چشماش بسته شده بود و دستاشو مشت کرده بود. معلوم بود خیلی درد داره. من یه کم عقب جلو کردم و داشتم حال میکردم. نیگاه کردم دیدم داره گریه میکنه. یهو از دهنش آب زد بیرون. گفتم: چته؟ به زحمت گفت: درش بیار. کیرمو درش آوردم بلندش کردم کیرمو کردم تو دهنش. داشتم حال میکردم. یاد حرف بابام افتادم: اتفاقا از نظر شرعی خیلی هم خوبه. دیدم راست می گفت. خیلی خیلی هم خوبه. به خودم اومدم دیدم صورت میترا آب کیری شده. آره آبم اومده بود. فرداش بهش گفتم: من دارم میرم بیرون. نمیای؟ گفت: نه خوش باشی. منم رفتم بیرون و... اون چند روز خیلی بهم خوش گذشت

Thursday, October 13, 2005

من و مامانم

وای خدای من. همشون اینجان!. همه ی اون شورت و کرستایی که مامانم میپوشه اینجان و من الان میتونم همه شون رو لمس کنم... بهشون دست بزنم و اونا رو تو تن مامان خوشگلم تجسم کنم.این سیاهه خیلی سکسیه. اون آبیه خیلی نازه.... من کیرم همینطور بلند و بلند تر میشه و هر ثانیه بیشتر از ثانیه ای قبل دوست دارم کس مامانمو جلو کیرم داشته باشم. تا بتونم بهش بفهمونم اونی که بابا میذاره تو کسش کیر نیست و این کیر واقعیه!. داشتم باهاشون ور میرفتم و تو خیال خودم اونا رو تو تن مامانم تجسم میکردم. اون سیاهه رو برداشتم و جلو صورتم گرفتم و داشتم حسابی لذت میبردم که حس کردم یکی پشت سرمه. وای خدای من. خود مامانم بود. که با یه نگاه عجیبی داشت منو نگاه میکرد. بهم گفت: "تو اینجا داری چیکار میکنی؟. با لباس زیرای من چیکار داری؟". زبونم بند اومده بود و شورت رو انداختم زمین و از جام بلند شدم. ولی کاش این کارو نمیکردم. چون دیدم کیر شق شده ام حسابی داره از پشت شلوار خود نمایی میکنه!. مامانم با تعجب یه نگاه به من و یه نگاه به کیرم انداخت و گفت: تو... یعنی... بعد سعی کرد خودشو مسلط کنه و داد زد: "اینجا چیکار داری؟. چرا اومدی سر لباس زیرای من؟." منم طاقتم طاق شده بود و رفتم سمت مامانم. گفتم: "اومدم اینجا چون دوست داشتم ببینم شورت و کرستت چه شکلیه مامان."- "یعنی چی؟خجالت بکش! من مامانتم" - "میدونم. ولی خوشگل ترین و سکسی ترین مامان دنیایی." مادرم اومد یه سیلی بزنه تو گوشم که دستشو گرفتم و بردمش عقب و چسبوندمش به دیوار و خودمو چسبوندم بهش. پستونای گنده شو رو سینه م داشتم حس میکردم. کیر گندمم داشت گنده تر و سفت تر میشد. مامانم خیلی داشت تلاش میکرد که من ولش کنم. ولی من دیگه آب از سرم گذشته بود و موقعیت به این خوبی رو نمیتونستم از دست بدم!. خودمو بیشتر به مامانم فشار دادم و پاهامو بردم نزدیک پاهاش. حالا کیرم قشنگ بالای کسش بود. بین شکم و کسش. و من داشتم با خودم فکر میکردم الان شورت مامانم چه رنگیه. دستاشو از پشت به هم دادم و با دست راستم محکم اونا رو با هم نگه داشتم. با دست چپم که آزاد بود سینه های مامانمو گرفتم و شروع کردم به نوازش کردنشون. مامانم که دید زورش به من نمیرسه سعی کرد با التماس منو وادار کنه که دست از سرش بردارم. بهم میگفت:"سعید. تو رو خدا ولم کن.عزیزم." منم بهش گفتم:"مامان جون. تازه تونستم تو رو کنار خودم داشته باشم. فکر میکنی به همین راحتی ولت میکنم؟". مامانم آدم باهوشی بود و فهمید که مقاومت فایده ای نداره. از طرفی کیر گنده ی من رو یواش یواش داشت بیشتر حس میکرد. پستوناش هم تو دست من حسابی مالونده میشدن. همه ی اینا حسابی حشریش کرده بود. وقتی دستم رو از لای پیرهنش بردم تو و سینه ی راستش رو گرفتم یه آهی کشید و شل شد. قشنگ حس میکردم که دستاش دیگه سفت نیستن و منم آروم آروم ولشون کردم. ولی مواظب بودم که نکنه یه وقت بهم نارو بزنه. واسه همین بازم دستامو همونجا نگه داشتم. وقتی دیدم واقعاً مامانم حشری شده و قصد فرار نداره دست راستم رو از پشتش آوردم بیرون. و آروم بردم سمت کسش. از رو دامن سعی کردم یه کمی بمالونم که دیدم دامنش خیس خیسه. آره. مامانم رو با یه پستون مالوندن خیس خیس کرده بودم. یه کمی کسش رو مالیدم و بعد پیرهنش رو درآوردم. واااااااای. کرست قرمزش خیلی سکسی بود و خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم حشری کننده بود. به خصوص دیدن اون صحنه که یکی از پستونای مامانم ازش اومده بود بیرون و اون یکی هنوز تو کرست بود. نمیخواستم کرستش رو باز کنم. اونی که بیرون بود حسابی قلمبه شده بود و اگر کرستو باز میکردم شاید اون حالت رو از دست میداد. واسه همین اون یکی رو هم درآوردم و سرمو بردم لای پستونای مامانم و شروع کردم به خوردن نوک پستوناش. با دو تا دستام پستوناشو میمالوندم. لزومی نداره که از سر و صدا و آه و ناله ی مامانم چیزی بگم که خونه رو رو سرش گذاشته بود. حسابی که پستونشو خوردم نشستم جلو مامانم که همچنان به دیوار تکیه داده بودو ایستاده بود و دامنش رو آروم کشیدم پایین. و دیدم اون شورت قرمزی رو که آرزو داشتم پای مامانم ببینم. شورت خیلی کوچیکی بود جوری که کس تپل مپل مامانم از کناره هاش زده بود بیرون و موهای کم کس مامانمو میتونستم ببینم. لای پای مامانمو باز کردم و دیدم که شورتش خیسه. آروم انگشتمو کشیدم روش و مامانم آهی از سر لذت کشید. من خیلی حشری بودم ولی خودمو حسابی کنترل کردم. شورت مامانمو آروم کشیدم پایین و سرمو بردم لای پاش و زبونم روگذاشتم رو کس داغ مامانم. داشت دیوونه میشد. با هر حرکت زبون من میلرزید و دستشو میبرد لای موهاش و داد میزد. من همینطور زبونم رو رو چاک کسش حرکت میدادم. گاهی اوقات هم میبردم تو سوراخ کسش و عقب جلو میکردم که حسابی داشت حال میکرد. بعدش هم پای راستشو آورد بالا و گذاشت رو دوش من و منم دستامو گذاشتم رو سینه هاش و شروع کردم به بازی کردن باچوچوله ش و نوک پستونش. بعد از نزدیک به سی ثانیه آه و داد مامانم رفت هوا و فهمیدم که کاملاً ارضا شده. بعدش بلند شدم و مامانمو بغل کردم و به پشت گذاشتمش رو تخت و خودم رفتم پشتش. زانو های مامانم که رو تخت بودن هنوز از شدت هیجان میلرزیدن. منم رفتم دم کون مامانم ایستادم و شروع کردم به بازی کردن با سوراخ کونش که یه حفره ی کوچولوی قهوه ای بود. انگشتامو با تفم خیس میکردم و میمالوندم رو سوراخش و خلاصه حسابی کونشو خیس کردم. بعدش آروم کیرمو گذاشتم دم سوراخش و یواش یواش بردم تو. مثل اینکه پدرم قبلاً این کارو کرده بود. چون کون مامان گشاد تر از اونی بود که فکرشو میکردم. ولی با اینکه گشاد بود برای کیر من تنگ بود. چون حسابی دادش رفته بود هوا و منم داشتم حال میکردم. مامانمم یه بند میگفت:"جون.. آهاا.. آخ.. بکن.. بکن.. جرم بده.. آها" و منو حشری و حشری تر میکرد. حسابی که از کون مامانم لذت بردم کیرمو درآوردم و بهش گفتم:" مامان جون حالا برگرد. پسرت کستو میخواد". مامانمم برگشت و دراز کشید رو تخت. رفتم بالا سرش. دو تا پاهاشو دادم بالا و مچ پاهاشو چسبوندم به هم و با یه دست گرفتمشون. با اون یکی دستم هم کیر کلفتمو گرفتم و گذاشتم لای پاش و دم کسش. و آروم دادمش جلو. اینجوری کس مامانم تنگ تر به نظر میومد. وقتی کیرم داشت میرفت تو مامانم آنچنان آهی کشید که فکر کنم همه ی همسایه ها فهمیدن مامانم داره کس میده. حالا دیگه کیرم تو کس مامانم بود و من داشتم تلمبه میزدم. از زور هیجان نمیدونستم چیکار کنم. نمیفهمیدم چی دارم میگم. ولی میگفتم:"آها.. این یعنی کیر..میبینی مامان؟ این یعنی کیر.. اونی که بابا شبا میذاره لاپات کیر نیست.. دودوله...مگه نه؟" مامانمم با ناله میگفت: "آره.. تازه میفهمم کیر چیه..جون..جووون.. بکن.. بکن منو.. آها.. بزن کسمو پاره کن." و منم حسابی داشتم کیرمو میزدم به ته کس مامانم. وقتی خوب کس مامانمو کردم و دیگه نزدیکای اومدن آبم بود کیرمو درآوردم و مامانمو بلند کردم و از تخت اومدم پایین. مامانم گفت کجا میری؟ گفتم حالا نوبت توئه که نشون بدی چه جنده ای هستی. مامانم گفت:"یعنی چی؟". منم کیرمو گرفته بودم تو دستمو داشتم باهاش بازی میکردم. به مامانم گفتم:"یعنی الان میای و این کیر رو میذاری تو دهنت و انقدر ساک میزنی تا من آبمو بریزم تو دهنت. انقدر میخوریش تا آب کیر منو تو دهنت حس کنی. فهمیدی؟". مامانمم اومد. جلوم زانو زد و کیرمو کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن و ساک زدن. باورم نمیشد این مامانمه که داره با این مهارت کیرمو میخوره. زبونش خیلی ماهرانه سر کیرمو نوازش میداد و ازش بالا پایین میرفت. دستای تپل مامانمم گاهی اوقات کیرمو میگرفت و برام جق میزد. همزمان با این جق زدن زبونش رو سر کیرم میچرخوند که منو تو اوج حال میبرد. وقتی حس کردم دارم میام کیرمو از تو دستاش درآوردم و خودم گرفتم و کردم تو دهنش و شروع کردم جق زدن و تو و بیرون بردن. یهو حس کردم کیرم داره منفجر میشه. آب کیرم با فشار زد تو دهن مامانم که حالا باز شده بود. عین دهن یه آدم تشنه که چند روزه آب نخورده و حالا به چشمه رسیده جلو کیر من باز بود و داشت آب کیر منو میخورد. مامانمم نامردی نکرد و همه ی آبمو خورد و هر چند وقت یه بار دهنشو می بست و قورت میداد و دوباره باز میکرد و میخورد. گاهی اوقات هم چند قطره از آبمم از تو دهنش میریخت بیرون. ولی اونقدر آبم اومده بود که فکر نمیکنم هیچ بار دیگه ای تو زندگیم انقدر از کیرم آب بیاد. مگر اینکه دوباره مامانمو بکنم و دوباره اون کس خوشگلشو جلو کیرم بذارم و از اون سوراخ بهشتی بهره مند بشم

Thursday, October 06, 2005

دوست مامان

شش هفته پیش بود. کسی خونمون نبود. نشسته بودم. حوصلم از بی کسی سر رفته بود. کانال های سکسی ماهواره هم دیگه همش کس شعرای تکراری نشون می داد. تازه کانال هایی که کیر و کس رو هم نشونم می داد فقط شب ها برنامه داشت. می خواستم ماهواره رو خاموش کنم یه سر برم پیش رفیقام که یکی زنگ در رو زد. در رو که باز کردم دیدم دوست مامانمه و اومده با مامانم کار داره و یه تاپ و یه دامن تنگ هم پوشیده. خونشون درست کنار خونه ماست و در خونه هامون کنار همه. تازه شوهر کرده و فکر نمی کنم بیش از ۲۰-۲۲ سال داشته باشه. وقتی که دیدمش دلم می خواست بیارمش تو و... ولی راستش تخم نکردم آخه شوهر داشت. بهش گفتم: نه نیست ، ولی بفرمایید تو فکر کنم تا چند دقیقه دیگه پیداش بشه. گفت که نمی تونم و باید برم و عذرخواهی کرد و رفت. منم اومدم تو خونه و در رو بستم. لباس پوشیدم که برم بیرون وقتی در رو باز کردم و رفتم دکمه آسانسور رو زدم و منتظر بودم که بیاد و برم که دیدم خانوم خانوما در رو باز کرده و وایساده جلوی در. گفتم: اتفاقی افتاده؟ گفت: نه فقط میخواستم بهت بگم که فردا ساعت ۹ صبح یه سر بیا خونه ما ولی به کسی نگو که میخواهی بیای اینجا. منم گفتم: باشه. دیدم آسانسور اومده بالا. خدافظی کردم و سوار آسانسور شدم و رفتم. پیش خودم می گفتم: این با من چی کار داره؟ ولی هر چی فکر می کردم به نتیجه نمی رسیدم. پیش خودم گفتم: بی خیال فردا می فهمم که چه کار میخواد باهام بکنه که نباید مامانم بفهمه. در ماشین رو باز کردم و پریدم تو ماشین و راه افتادم. اولش می خواستم برم پیش رفیقام ولی از اونجایی که حدود دو هفته می شد که سکس نداشتم و کمرم حسابی پر بود بی خیال رفقا شدم و رفتم تو خیابون ها که شاید بتونم یه کسی بلند کنم و ببرم خونه و یه کمری روش خالی کنم ولی از شانش تخمی و کیری که من دارم حتی یه دختر بچه هم نتونستم بلند کنم و بعد از ۳ ساعت الافی تو کوچه و خیابون ها با کون سوخته برگشتم خونه. ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ و رفتم تو اتاقم و نشستم پشت کامپیوتر تا شاید تو چت بتونم یکی رو پیدا کنم که باهاش حال کنم. بعد از ۵/۰ ساعت که با یه دختر مادر جنده چت کردم بهش شماره دادم تا زنگ بزنه. وقتی زنگ زد دیدم که صدای کلفت و کیری پشت تلفن میگه: خوب سر کارت گذاشتم. منم شروع کردم و هر چی فحش خواهر و مادر بلد بودم رو کشیدم به هیکلش و تلفن رو قطع کردم و پرتش کردم اون طرف(البته رو مبل). رفتم تو اتاق و شروع کردم به فحش دادن به شانش و اقبال خودم که دوباره تلفن زنگ زد. رفتم تلفن رو برداشتم و شروع کردم به فحش دادن. وقتی به خودم اومدم فهمیدم که ای داد بیداد ، مادربزگم پشت خطه! شروع کردم به عذر خواهی کردن و گفتم: یکی مزاحمم شده و ۱۰۰ دفعه زنگ زده خونمون و از این جور کس شعرا. وقتی که قطع کردم یه مشت محکم کوبیدم به دیوار و رفتم که تو دستشویی و ریدم به این شانسم و بعدش هم رفتم کپه مرگم رو گذاشتم و خوابیدم. اون روز یکی از روزای تخمی زندگی من بود ولی به هر ترتیبی که شده تموم شد. صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و صبحونه خوردم و آماده شدم و رفتم خونه دوست مامانم. در رو که زدم ۲ دقیقه ای طول کشید تا در رو باز کنه. در رو که باز کرد دیدم با شورت و کرست اومده در رو باز کرده. دعوت کرد تو. وقتی رفتم تو خونه تو این فکر بودم که یه کس حسابی می کنم که یه دفعه دیدم ۳ تا دختر دیگه که لخت هم هستن نشستن و دارن یه فیلم سوپر نگاه می کنند. وقتی که دیدمشون دلم می خواست یه جوری از دستشون در برم. چون می دونستم قراره چه بلایی سرم بیارند. ولی نگذاشتند. همشون یه دفعه ریختند رو سرم و من رو به زور بردند تو اتاق رو تخت. سمانه که اسم دوست مامانم بود اونا رو بهم معرفی کرد. سوگل ، فرانک و ساناز. تا حالا این همه دختر لخت رو یه جا ندیده بودم. حشری شده بودم و دیگه کاری از دستم برنمی اومد. تا به خودم اومدم دیدم دارم از سمانه لب می گیرم و ساناز داشت برام ساک میزد و بقیه هم وایساده بودند و نگاه می کردند. مثل اینکه نوبتی بود. خیلی تند ساک میزد. مثل اینکه تا حالا ۱۰۰۰ بار این کار رو انجام داده بود و خیلی ماهر بود. یه چند دقیقه ای که گذشت جاشون رو با هم عوض کردند و ساناز اومد و بهم لب بده و سمانه هم رفت که ساک بزنه. خلاصه بعد از اینکه کلی با کیر ما لاسیدن نوبت من شد که برای اونا لاس بزنم و سمانه دراز شد رو تخت و لاپاش رو باز کرد و با یه صدای آروم و حشری گفت: بخورش. من هم دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به خوردن کس خانوم. تند تند لیس میزدم. خیلی تند. آه آه بلندش همه فضای خونه رو پر کرده بود. احساس کردم که می خواد بلند بشه. خودم رو عقب کشیدم. دیدم ساناز جای اون رو پر کرد و من هم که کاری نمی تونستم بکنم شروع کردم به خوردن. احساس کردم که داره ارگاسم می شه. بلند شد و کیر من رو گرفت تو دستش و دولا شد و کیرم رو آروم می کشید رو کسش و سمانه هم از فرصت استفاده کرده و رفت جلوش خوابید و ساناز شروع کرد به خوردن کس سمانه و سمانه هم کیر من رو کرد تو کسش و گفت: تند باش. من هم که داشتم خیلی حال می کردم با سرعت عقب و جلو میرفتم. آه آه من و ساناز و سمانه خیلی بلند شده بود که سوگل گفت: اگه بخواهید همین طوری ادامه بدید همه میان ببینن چه خبره. من که نمی تونستم خودم رو کنترل کنم با همون صدا فریاد میزدم و آه آه میکردم ولی سمانه و ساناز صداشون رو آوردند پایین. بعد از چند دقیقه ای احساس کردم که داره آبم میاد. به سمانه گفتم: آبم داره میاد. آماده باش. و کیرم رو کشیدم بیرون و سمانه هم با یه چرخش کیرم رو کرد تو دهنش و آبم ریخت تو دهنش و آن هم مثل اینکه خیلی تشنش باشه آب منو خورد. بعد از اینکه آبم در اومد افتادم رو تخت. یه چند لحظه ای که استراحت کردم بلند شدم تا شاید بتونم از دستشون در برم. ولی جنده ها گرفتنم و نوبت سوگل و فرانک شد. گرفتنم و شروع کردن به ساک زدن. منم که دوباره حشری شده بودم ، تقریبا همون کارایی که با سمانه و ساناز کرده بودم رو با سوگل و فرانک هم تکرار کردم. وقتی که آب کیرم رو ریختم رو صورت سوگل ، می خواستم برم که دوباره گیر دادند بهم. خلاصه اون روز من ۳ بار آبم در اومده. تازه آخر سر هم با کلک اینکه می خوام برم دستشویی ، همون طوری لخت فرار کردم و اومدم خونمون. وگرنه اونها ول کن معامله نبودن. تا ۲-۳ روز از کمر افتاده بودم. ولی بعد از ۲-۳ روز با خوردن شیر و موز فراوان کمرم خوب شد. هفته پیش اومد و گفت: یه سر بیا خونمون. منم گفتم: به کس ننت خندیدم مادرجنده. این دفعه اگه خواستی من بگامت تنهایی میایی خونمون. و بعد از این ماجرا ۲ بار دیگه اومد خونمون