Wednesday, October 19, 2005

هادی

سلام. اسمم هادیه و 22 سال دارم. بابام بازنشسته ارتشه و آخره مذهبی. از یه طرف هم چون نظامیه خونه رو با پادگان اشتباه میگیره یعنی تو خونه حرف حرف اونه. من فقط یه برادر دارم که 3 سال ازم بزرگتره و 6 ماهی میشه که ازدواج کرده. بگذریم... این قضیه که میخوام بگم پارسال اتفاق افتاد. بابام و مامانم میخواستن برن مکه و بابام نمیخواست منو تو خونه تنها بزاره. (واسه پرونده سیاهی که داشتم!!!!) و خونه برادرم رو واسه 20 روز زیستن واسم انتخاب کرده بود. وقتی بهم گفت شوکه شدم.تقریبا ریده شد تو همه برنامه هائی که من واسه این چند روز داشتم. بهش گفتم: آقاجون بی خیال. اونجا نمیشه. همین جا تو خونه می مونم. شبا هم میرم خونه خاله اینا واسه خواب. اونجا رو انتخاب کردم چون زود میشد خاله رو پیچوند ولی خونه داداشه.... آقام قبول نکرد. منم آخرین تیرمو شلیک کردم و گفتم: از نظر شرعی خوب نیست که من با یه نامحرم تنها باشم. آخه داداشم صبحا میرفت سر کار. گفت: نه اتفاقا از نظر شرعی خیلی هم خوبه و همینی که هست. دیگه هم نمیخوام حرفی در این مورد بشنوم. منم گفتم چشم آقاجون و شروع کردم به خوندن: قبــــول قبــــول هر چی که گفتی رو چشمم قبول... یهو داد زد خفه شو دیوس فلان فلان شده. گذشت و روز موعود فرا رسید. تو فرودگاه بهم گفت کلید خونه همراته؟ یهو بدون اینکه فکر کنم گفتم: بله آقاجون. از جیبم در آوردم و دادم بهش اونم گرفت و خندید گفت اینو چند روز بهم امانت بده. تازه فهمیدم چه کسخل بازی درآوردم. بروم نیاوردم. چون از شکست رقیب خیلی خوشش میومد و منم اینو نمیخواستم. ولی از خنده مسخره کننده زن داداشم کفری شدم. تو دلم گفتم ننت گائیدس. با بابا و مامانم خداحافظی کردیم و رفتن و من موندم و داداشم هومن و زنش میترا. اینم بگم از همون بچگي افکار داداشم با افکار من زمین تا آسمون فرق داشت. برگشتیم. بعد از خوردن شام من رفتم سر وقت ضبط و تلویزیون ولی خیلی زود خسته شدم چون 7 تا کانال کیری و چندتا نوار و سی دی مذهبی و... نمیتونست سرگرمم کنه. به ناچار نشستم و زدم کانال 5 مستند حیوانات از همشون بهتر بود. داداشم اینا هم رفتن تو اتاق تا بخوابن. تو دلم گفتم خوش به حالت هومن که شب پیش میترا حوصلت سر نمیره... چند وقتی گذشته بود که در اتاقشون واشد و هومن اومد بیرون که بره دستشوئی. منم که جلو تلویزیون دراز کشیده بودم بهش خندیدم و گفتم: خسته نباشی پهلوون!!! یه چشمکم حوالش کردم. اونم چپ چپ نگام کرد و رفت. صبح بیدار شدم رفتم دستشوئی و اومدم آشپزخونه واسه خوردن صبحونه. میترا سلام کرد و منم جواب سلامشو دادم. نشستم صبحونه رو خوردم تشکر کردم و گفتم: شرمنده من مزاحمتون شدم. باید ببخشین و اونم گفت: آقا هادی این حرفا چیه؟ شما مراحمین و از این حرفا. رفتم تو هال نشستم رو مبل. داشت حوصلم سر میرفت. اعصابم کیری شده بود. گفتم اینجوری نمیشه. بلند شدم لباسامو پوشیدم و گفتم: میترا خانوم من میرم بیرون یه دوری بزنم. یهو گفت: نه آقا هادی هومن گفته نذارم جائی برین. خندیدم گفتم: جائی نمیرم همین پائینم. گفت: پس منم میام. گفتم کجا؟ بشین تو خونه میام. گفت: نمیشه یا منم میام یا زنگ میزنم به هومن. قبول کردم که بیاد. راه افتادیم رفتیم خونه ما. 2 تا کوچه اونورتر. کلید نداشتم زنگ واحد پائینیمون رو زدم اونا هم برام وا کردن رفتیم بالا. حالا مونده بود در اصلی. درش از این دوتائی هاس. درو هل دادم تو ضامن رو کشیدم بالا و در باز شد. گفتم بفرمائین. میترا کپ کرده بود چون اگه این اتفاق واسه داداشم میوفتاد کلیدساز خبر میکرد. آخه از این کارا بلد نیست. رفتیم تو. من رفتم تو اتاقم که چند تا چیز بردارم. میترا هم اومد تو اتاقم. دفعه اولش بود. به علت پاره ای از مسائل شرعي کسی تو اتاقم نمیاد. شوکه شده بود. رو دیوار چند تا عکس از گوگوش و داریوش و... بود. در کمد لباسام باز بود و پشت لباسام عکس سیبل چان بود که دستاشو گرفته بود جلوی سینه هاش. منم واسه اینکه جلب توجه کنه به هوای برداشتن لباس لباسارو زدم کنار و یه تیشرت هم برداشتم اومدم اینور. آروم زیر نظر داشتمش که دیدم بدجوری به عکسه نگاه میکنه. من یه دسته کلید داشتم که خیلی از کلیدهاش به دردم میخورد. مخصوصا کلید در ماشین!! اونو برداشتم و گفتم بریم. رفتیم پارکینگ در ماشینو باز کردم و گفتم: بشین. گفت: میخوای چیکار کنی؟ گفتم هیچی یه دوری میزنیم و برمیگردیم خونه. پشت سوئیچ 2 تا سیم بود زدم به هم ماشین روشن شد. میترا هم با تعجب به کارام نگاه میکرد. ضبطو روشن کردم. رفتیم بیرون. من با سرعت میرفتم و لائی میکشیدم و اونم خایه فنگ کرده بود. بعد از 2 ساعت کس چرخ برگشتیم خونه. تو پارکینگ دستمو گذاشتم رو پاش. اصلا حواسم نبود عادت داشتم دوستامو که سوار میکردم و میترسوندم آخرش دستمو میزاشتم رو پاشون میگفتم خوشتون اومد. گفتم: خوشتون اومد؟ با تعجب به دستم نگاه کرد و سرش رو انداخت پائین و گفت: نه خیلی ترسیدم. سرمو بردم نزدیک صورتش لبامو غنچه کردم و صورتشو بوس کردم و گفتم: پس منو ببخشید. خجالت کشید و گفت: حالا میفهمم چرا آقاجون شمارو تنها نمیزاره. منم خندیدم و رفتیم بالا و اومد تو اتاقم نشست رو تختم. منم گفتم: تا شما اینجائین من یه دوش میگیرم. 2 تا آلبوم داشتم که به کسی نشون نمیدادم چون عکس دوست دخترم توشون بود و اگه آقاجون میدید از کیر دارم میزد. دادم بهش و اومدم برم حموم که پرسید: این دختره کیه؟ منم رفتم نشستم پیشش گفتم: دوستمه. مریم. همین جور که آلبومو ورق میزد منم عکسا رو می دیدم اون دوران (دوستی من و مریم) یادم افتاد. چشمامو بستم و رفتم تو حس. اون هیکل نازش اومد جلوی چشام. نفهمیدم چطور شد که سینه های میترا رو گرفتم آروم فشار دادم. یهو صورتم داغ شد. چشمامو واکردم. میترا زده بود زیر گوشم. نمیدونم چطور شد که قاطی کردم. اون خنده تو فرودگاه یادم اومد. از پشت موهاشو گرفتم کشیدم. گردنش خم شد. آروم گلوشو گاز گرفتم گفت: اه ولم کن و سعی کرد منو هل بده اونور. بد جوری راست کرده بودم. بهش گفتم: هنوزم صورتم داره از درد میسوزه. سروصدا کنی فکتو میشکونم!!! اينو راست گفته بودم ساکت شد. منم شروع کردم به لب گرفتن. بهش گفتم: یادته تو فرودگاه بهم خندیدی؟ کونت میزارم. دوباره شروع کردم به لب گرفتن. از اینور هم سینه هاشو میمالوندم. سرمو آوردم بالا دیدم چشاش قرمز شده. دلم خنک شد. تو دلم بهش گفتم به دینم قسم گریتو نبینم ولت نمیکنم. برش گردوندم رو تخت هنوز چادرش رو سرش بود. شلوارشو تا پائین زانوش کشیدم پائین و شورتشو زدم کنار. با دیدن این منظره کیرم داشت میترکید. دم سوراخشو با آب دهنم خیس کردم. یهو به خودش اومد گفت: آقا هادی ترو خدا ولم کن گفتم: چشم ولی بعد از اینکه آبم بیاد. انگشته شستمو گذاشتم دم کونش فشار دادم. لباشو گاز گرفت. آروم گفت : تورو خدا آروم. گفتم: هنوز شروع نکردم. اشکاتو نگهدار واسه موقعی که کیرمو کردم توت. آب دهنمو ریختم تو دستم و کیرمو مالش دادم. چند بار این عملو تکرار کردم تا آب دهنم تموم شد. دستمو بردم جلوی دهنش گفتم تف کن. اونم آب دهنشو ریخت تو دستم. کیرمو مالش دادم. گذاشتم دم کونش و آروم فشار دادم. چشماش بسته شده بود و دستاشو مشت کرده بود. معلوم بود خیلی درد داره. من یه کم عقب جلو کردم و داشتم حال میکردم. نیگاه کردم دیدم داره گریه میکنه. یهو از دهنش آب زد بیرون. گفتم: چته؟ به زحمت گفت: درش بیار. کیرمو درش آوردم بلندش کردم کیرمو کردم تو دهنش. داشتم حال میکردم. یاد حرف بابام افتادم: اتفاقا از نظر شرعی خیلی هم خوبه. دیدم راست می گفت. خیلی خیلی هم خوبه. به خودم اومدم دیدم صورت میترا آب کیری شده. آره آبم اومده بود. فرداش بهش گفتم: من دارم میرم بیرون. نمیای؟ گفت: نه خوش باشی. منم رفتم بیرون و... اون چند روز خیلی بهم خوش گذشت

2 Comments:

Blogger سكس با مامان جونم said...

سلام
خوبی امیدوارم که سر حال باشی از اینکه اولین نفرم که برات نظر میدم خوشحالم موفق باشی

Oct 21, 2005, 2:00:00 AM  
Blogger amozesha said...

سلام
خوب بود . ولی .....

موفق باشید
سارا

Oct 27, 2005, 6:29:00 AM  

Post a Comment

<< Home