Tuesday, September 22, 2009

من و زن‌عمو و دخترعموم و مامانم

قسمت اول

من اسمم ادوینه ارمنی هستم و 29 سالمه. 4 سالی میشه که پدرم فوت شده. مامانم 52 سالشه و یه خواهر دارم که شیراز دانشجوئه. تقریبا زیاد فامیل نداریم. فقط با خونواده عموم رفتوآمد میکنیم. من از بچگی کلا با مامانم خیلی راحت بودم و همیشه بدون اعتراض اون دوست دخترامو میآوردم خونه حتی باهاشون میرفتم اتاق خوابم. اما از خونواده عموم بگم عموم یه آدم خشک که عشقش فقط کارشه و زنعموم که یه زن 46 ساله یه کم توپُر با موهای بلوند با کونی متوسط و قد 175 و سینههای سایز 90 کلا سکسی. اما یه دختر عمو 19 ساله هم دارم که اسمش نارینه است و من اصلا ازش خوشم نمیاد و ارمنستان دانشجوئه. ما اکثرا تهران که هستیم با همیم اغلب 5 شنبه و جمعهها میریم کرج ویلای عموم که استخر داره اونجا مامان و زنعموم و من با مایو شنا میکنیم و کلا خیلی با هم راحتیم. داستان اصلی از اینجا شروع میشه که اوایل تابستان زنعموم میخواست بره ارمنستان پیش دخترش که منم گفتم میخوام برم ارمنستان. زنعمو گفت خوبه با هم میریم. هرچی به مامانم گفتیم که بیاد قبول نکرد گفت امتحانهای خواهرت تموم میشه میاد تهران تنهاست. خلاصه ما رفتیم یکی 2 روز اول الکی گذشت تا این که شد 5 شنبه و دخترعموم گفت شنبه و یکشنبه تعطیله بریم 2 روز دریاچه سوان برای شنا و استراحت.

زنعمو گفت: من مایو ندارم.

منم گفتم: منم مایو نیاوردم.

دخترعموم گفت: من فردا دانشگاه هستم شما برید مایو بخرید.

خلاصه فرداش صبح من و زنعمو رفتیم به یه پاساژ یه چند تا مغازه نگاه کردیم و آخرش رفتیم تو یه مغازه که مایو و شورت و کرست میفروخت. زنعمو چند تا مایو نگاه کرد بعدش 2 تا برداشت و گفت: برم پرو کنم.

اون رفت اتاق پرو. بعد از چند لحظه صدام کرد گفت: بیا ببین خوبه.

من در اتاق پرو رو باز کردم. اولین چیزی که نظرمو جلب کرد شورت قرمز توری بود که از رختآویز آویزون بود. بعد یه نگاه به زنعموم انداختم که به قدری مایو براش تنگ بود که تموم سینههاش از مایو زده بود بیرون.

بهش گفتم: مثل این که یه مقدار تنگه.

گفت: آره بگو بزرگتر بده.

منم یه سایز بزرگتر گرفتم و دادم بهش. خلاصه از اتاق پرو اومد بیرون و گفت:

- حالا که تا اینجا اومدیم بزار یه چند تا شورتم بخرم. منم یه مایو برای خودم انتخاب کردم.

زنعموم گفت: کدوما رو بردارم؟

- چی بگم؟ شما میپوشید.

خندید و گفت: حالا بگو چه رنگی بردارم؟

- سفید و مشکی.

- حتما توری هم باشه؟

- باید عمو بپسنده.

- ای بابا عموت تنها چیزی که براش مهم نیست این جور چیزاست. اون فقط بلده بخوابه روم بکنه توش 3 دقیقه بعدشم بیحال بیفته بخوابه.

این برای اولین بار بود که از زن‌عموم این حرفها رو میشنیدم.

- این که بده.

- این از شانس من و مامانته که هر دوی ما گرمیم ولی شوهر من اینطوری بابای خدا بیامرزتم که دستکمی از عموت نداشت.

خریدمونو کردیم برگشتیم خونه. من تو راه دایم به حرفهای ارمینه (زن‌عموم) فکر میکردم و هیکلشو با مایو مجسم میکردم. این برای اولین بار بود که فکر حال کردن با اون به ذهنم رسید. پس از این که برگشتیم ساعت 5/12 بود و هنوز دخترعموم نیومده بود. چند ساعتی گذشت و همگی ناهار خوردیم و یهکم استراحت کردیم.

دختر عموم گفت: امشب میخوام برم دیسکو.

زنعموم گفت: خوب ادوینم با خودت ببر.

من چون حوصله نارینه رو نداشتم گفتم: نه نمیام، خودت برو.

با اصرار زن‌عموم مجبور شدم برم. به دیسکو که رسیدیم دختر عموم گفت:

- وایسا من برم لباس عوض کنم بیام.

با تعجب گفتم: مگه لباس نپوشیدی؟

- پیش مامان نمیتونستم اونی که میخوام رو بپوشم. حوصله غر زدنشو نداشتم.

اون رفت و منم رفتم کنار بار نشستم و یه آبجو گرفتم، داشتم میخوردم که نارینه اومد. یه دامن 30 سانتی با یه تاپ که تا روی نافش بود پوشیده بود.

یه نگاهی بهش کردم و گفتم: مامانت حق داره نمیزاره لباس بپوشی.

یه اخمی کرد و گفت: میکشمت اگه به مامان چیزی بگی.

- به من چه. اصلا لخت شو

- میترسم لخت شم غش کنی.

من که دیدم داره پر رویی میکنه بهش گفتم: آخه 2 تا نخود رو سینت و یه کون صاف چه غش کردنی داره؟

یهکم بدش اومد و گفت: برو بابا خفهشو.

- چشم خانم تک ماکارون.

یه خندهای کرد و رفت با 2 تا دختر دیگه که یکیش واقعا کس ملوسی بود و یه پسره که بیشتر شبیه دختر بود تا پسر شروع به رقصیدن کرد. منم نشستم و شروع به خوردن آبجو کردم. یک ساعتی گذشت تا این که آهنگ تانگو گذاشتن.

نارینه اومد گفت: بیا برقصیم.

منم رفتم باهاش برقصم موقع رقص بهم گفت: دوستم ازت خوشش اومده میگه پسرعموت قیافه مردونه باحالی داره میخوای باهاش آشنات کنم؟

- نه فایدهای نداره. من 5 روز دیگه میرم ایران. حوصله دوست دختر ندارم.

- خری دیگه!!! خوب این 5 روزو حال کن.

- مرسی عزیزم.

بعدش آروم خودمو چسبوندم بهش. یه نگاهی کرد.

- چیه؟ بد نگاه میکنی

- همین طوری. تا حالا با یه پسر 10 سال از خودم بزرگتر نرقصیده بودم.

- مگه بده؟

- نه اتفاقا باحاله.

- دختری تو سن تو باید حداقل با یه پسر چند سال بزرگتر از خودش دوست باشه. این پسرایی که من دور و برت میبینم به دردت نمیخورن. حیفی، ناواردن کار دستت میدن.

- خیلی بیتربیتی. ازت بدم اومد.

اینو که گفت محکمتر بغلش کردم. طوری که کاملا کیرمو رو بدنش احساس میکرد. هیچ حرفی نزد فقط سرشو گذاشت رو سینم. فهمیدم که کاملا رام شده. منم کاملا دیگه بهش چسبیده بودم.

- دوست پسر نداری؟

- داشتم ولی باهاش بهم زدم.

- چرا؟

- خوشم نمیاومد ازش. تو چرا نداری؟

- چون نمیخوام زود ازدواج کنم. دنبال دردسر نیستم.

- یعنی دوست معمولی هم نداری؟

- چرا دارم.

- ای شیطونیها

- مگه مریضم؟

- خوش به حال شما پسرا!!! هر کاری دلتون بخواد میکنین. ما تا تکون بخوریم میگن طرف جندست.

- خوب به همین خاطر میگم باید با از خودت بزرگتر بپری که دهن لق نباشه.

همون لحظه آهنگ تموم شد. ما هم اومدیم جلوی بار نفری یه آبجو گرفتیم. همون دوست خوشگلش اومد. دختر عموم ما رو به هم معرفی کرد.

دختره گفت: ناقلا این پسرعموت تا حالا کجا بود به ما نشون نداده بودی؟

نارینه گفت: ایرانه. منم تازه امشب کشفش کردم. یعنی تازه امشب فهمیدم باحاله.

بعد منو با دختره تنها گذاشت و رفت. یه مقدار من با اون صحبت کردم. بعد دعوتش کردم به رقص. موقع رقص خیلی شهوتی و با ناز میرقصید. بعد از یکی دو تا رقص اومدیم نشستیم. یه کاغذ درآورد داد بهم.

- این شماره منه. اگه کاری داشتی تماس بگیر. در ضمن من دانشجوام، تنها زندگی میکنم.

همون موقع نارینه اومد و گفت: ادوین من و سلین (اسم دوستش) میریم خونه. راستی من امشب خونه سلین میمونم. به مامان بگو فردا صبح 10 میام که بریم دریاچه شنا.

سلین گفت: شما نمیاید؟

- مرسی. برم خونه. زنعمو دلواپس میشه. بمونه یه وقت دیگه.

بعد یواش به دخترعموم گفتم: شب شیطونی نکنیها!!!

- به تو چه؟ از لج تو هم شده میکنم.

من با خنده گفتم: تمومش نکنی این دوستتو، برای منم بزار

خندید و گفت: خیلی کثافتی.

ما با هم خداحافظی کردیم و من یه تاکسی گرفتم رفتم خونه. تو راه یه کم پشیمون شدم که چرا نرفتم اگه میرفتم شاید میتونستم اون دختره رو بکنم ولی از یه طرفم خوشحال بودم که میرفتم خونه با زنعموم تنها میشدم. من رسیدم خونه کلید انداختم رفتم تو.

زنعموم از اتاق خواب گفت: بچهها اومدین؟

من گفتم: منم زنعمو، نارینه رفت خونه دوستش. گفت صبح میاد که بریم.

زنعموم یهکم عصبانی شد گفت: باز این دختره رفت پیش اون جنده. هزار بار بهش گفتم از این دختره دست بکش بازم حرف گوش نمیکنه.

من تو این حین که زنعموم داشت حرف میزد رفتم اتاقم شلوارمو درآورده بودم که یهو زنعموم اومد تو.

من گفتم: زنعمو من با شورتم.

اون چراغو خاموش کرد و گفت: لخت که نیستی فکر کن مایو پوشیدی، بشین باهات کار دارم.

منم نشستم رو تخت کنارش و یه چراغ کوچیک که کنار تختم بود روشن کردم. تازه دیدم زنعموم چی پوشیده!!! یه لباس خواب بدننما زردرنگ تا روی زانو که سینههاش کاملا معلوم بودند. من یهخورده جا خوردم.

زنعموم گفت: ادوین جان من برای نارینه نگرانم.

- چرا؟

- یه مدته اصلا با هیچ پسری دوست نمیشه. همش با این دختره سلین میپره.

- خوب چه ایرادی داره؟

- احساس میکنم نسبت به پسرا بیتفاوت شده.

- منظورت اینه که لز میکنه؟

- دقیقا همین فکرو میکنم.

- والا چی بگم حتما از پسرا زده شده چون سنش کمه احتمالا دوست پسر قبلیش باهاش بدرفتاری کرده، اونم زده شده.

- شاید

- ولی بعیده از همچین مامان گرمی این جور دختر.

یه مکثی کرد و گفت: حالا من تو مغازه یه چیزی گفتما! تو هم سواستفاده کن.

- اشتباه که نمیکنم. از اون شورتهایی که تو خریدی و از این لباسی که پوشیدی اینطور نشون میده.

یهو دستشو گذاشت رو سینههاش گفت: اصلا شاید من لخت باشم باید هیزبازی در بیاری؟

- ببخش چشمامو میبندم تا نگی هیزی.

- الحق پسر همون مامانتی. حالا اون شوهر نداره تو که آزادی.

- چه ربطی به مامانم داره؟

- آخه مامانت از هیکل من خیلی خوشش میاد. وقتی لخت میشم مثل تو نگام میکنه.

این حرفا رو که میزد منم یهکم تحریک شدم و کیرم یهکم بلند شد. دیدم اونم داره به کیرم نگاه میکنه. گفتم:

- خدا چشم داده که چیزهای زیبا رو آدم ببینه.

اونم با یه نگاه شهوتی گفت:

- آره منم داره میبینم.

راستش من یهکم خجالت کشیدم. سعی کردم دیگه نگاهش نکنم که اونم فهمید و گفت:

- عزیزم خجالت نکش. کوچیک که بودی 10 بار حمومت کردم. اون موقع هم همینطور بودی

بعد بلند شد که بره گفتم:

- حالا از شوخی گذشته کدوم یک از شورتهایی که خریدی پوشیدی؟

- خیلی دلت میخواد بدونی؟

- خب آره.

یهو لباس خوابشو زد بالا گفت: ببین.

من خشکم زد. یه شورت نارنجی توری که کس باد کردش کاملا معلوم بود. گفتم:

- این که هیچکدوم از اونهایی نیست که خریدی!

- اونا رو هم به موقعش میبینی.

بعد لباسشو داد پایین و نزدیکم شد. شکممو گرفت و گفت:

- وای به حالت اگه به کسی چیزی بگی

- بابا مگه چیکار کردیم؟ به قول خودت شورت با مایو که فرقی نداره!

یه خنده بلندی کرد و زانوشو گذاشت رو کیرم و گفت:

- فرقش اینه که الان این آقاهه بلند شده.

بعد سریع صورتمو بوسید و بلند شد و گفت:

- دیگه دیر وقته. بخواب، صبح باید بریم.

بعد از اتاق رفت بیرون. من کاملا گیج شده بودم. به قدری عصبی شدم که چرا هیچ کاری نکردم. خیلی پشیمون بودم که بهترین موقعیت رو واسه کردن زن‌عموم از دست داده بودم. تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که جلق بزنم بخوابم. خلاصه یه جلق زدم و خوابیدم. صبح یهو احساس کردم یه نفر داره منو تکون میده. چشممو باز کردم دیدم دخترعموم بالای سرمه. گفت:

- پاشو تنبل چقدر میخوابی؟

- کی اومدی؟ ساعت چنده؟

- تازه اومدم. ساعت 5/10.

بعد پرید رو کمرم و شروع کرد به مسخرهبازی. محکم با مشت میزد به کمرم. بهش گفتم:

- مامانت کو؟

- رفت خرید کنه.

- نکن کمرم شکست.

هی میگفت: خوب میکنم. پاشو، پاشو.

من که کلافه شده بودم یک دفعه بلند شدم که اون پرت شد. سریع پریدم و محکم خوابیدم روش. داد میزد: کثافت خفه شدم.

منم محکم کیرمو فشار میدادم. اون یه گرمکن تنگ پوشیده بود. منم با شورت بودم. بهش گفتم:

- فدای سرم. خفهشو. یک ساعته میگم نکن، بازم داره مسخره بازی در میاری؟

- گه خوردم. از روم پاشو.

منم بیشتر فشارش میدادم.

- ادوین خواهش میکنم پاشو. الان مامان میاد بد میشه.

منم که صورتم کاملا به صورتش نزدیک بود گفتم:

- یه بار دیگه بگو گه خوردم.

- گه خوردم.

منم آروم لبمو گذاشتم رو لبش و گفتم: بخشیدمت

بعد بلند شدم. دیدم نارینه داره میخنده. گفتم:

- چیه؟ میخندی.

با انگشتش کیرمو که سیخ شده بود رو نشون داد. گفتم:

- بخند. اونقدر بغل اون دوستت سلین خوابیدی که الان یه کیر دیدی میخندی.

- بیتربیت این چه طرز حرف زدنه؟

اینو گفت و پا شد از اتاق رفت بیرون. گفتم:

- نارینه ناراحت که نشدی؟ شوخی کردم.

- بیخیال ناراحت نیستم. باحال بود.

منم پاشدم لباس پوشیدم یه قهوه خوردم. زن‌عمو اومد کارامونو کردیم یه تاکسی گرفتیم و رفتیم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home